شهید شهریار سلطانی فرزند عزیز الله در پنجم آذرماه سال 1344 در تهران و در خانوادهای فهمیده و اهلدل و باصفا دیده به جهان گشود. در دوران زندگیاش که در کنار خانواده بود سختی ندید. چرا که عزیز خانواده بود. از همه لحاظ مراقب او بودند و در تربیت اسلامی و الهیاش بسیار کوشیدند. تحصیلاتش را در هفتسالگی آغاز کرد و سعی کرد تا با جدیت درس بخواند و توانست تا کلاس پنجم ابتدایی به درسش ادامه دهد. درس را که رها کرد به کار و تلاش پرداخت تا در امرار معاش خانواده سهمی داشته باشد.
دوران زندگیاش با بالا و پایینهایی مصادف بود، انقلاب اسلامی را به عینه دیده بود و سعی میکرد تا در مبارزات و شلوغیهای خیابان شرکت کند. با سن و سال کمی که داشت، سری نترس و دلی شیدا و عاشق داشت. انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و بعد از انقلاب با جنگ تحمیلی زندگی روی دیگرش را به او نشان داد. با هجوم صدامیان به مرزهای ایرانزمین نتوانست بنشیند و بیتفاوت باشد. به عنوان بسیجی و نیروی مردمی به سمت جبهه رفت؛ آموزشهای نظامی را که دید به جبهه جنوب اعزام شد.
حدود 5 ماه در خدمت سپاه و جبهه بود و در عملیاتهای مختلفی حضور داشت تا سرانجام هنگامی که بسیجی گردان شهید بختیاری بود در پنجم مردادماه سال 1361 در منطقه غرب پاسگاه زید عراق در حین عملیات رمضان به شهادت رسید و پیکر مطهرش در جمع شهدای مفقودالاثر ماند. هشت سال در غربت ماند و بعد از کشف و تفحص در اولین روز از اسفندماه سال 1373 به شهر و دیار خویش بازگشت و میهمان برادر شهیدش، مهدی شد که در بهمنماه سال 1361 به شهادت رسید.
یکی از کارمندان بنیاد شهید داستانی را در زمینه دیدار خانواده شهید شهریار سلطانی با استخوانهای برگشته از ایشان تعریف میکند که قابل تأمل است.
برای دومین بار بود که شهدای تفحصی را به اراک میآوردند. تعداد شهدا نیز زیاد بود، قریب به 150 شهید بعد از ساعت اداری استخوانهای این عزیزان را به بنیاد شهید استان مرکزی با هماهنگی پاسداران منطقه مرکزی سپاه منتقل نمودند.
زمانی که جناب آقای رضوانی مدیر کل بودند. ایشان گفتند: تشییع باید هر چه با شکوهتر برگزار گردد. به اتفاق همکاران محترم شروع به کار نمودیم. شهدا در راهرو طبقه همکف و حسینیه بنیاد و بعضی نیز در داخل حیاط قرار گرفته بودند. برای هر شهید یک تاج گل تهیه شده بود و روی تاج گلها عکس کبوتر خونین بر میله اسپری رنگ کنار اسم شهید روی پوشه پاشیده میشد و پس از آماده شدن به صندوق اجساد مطهر این مسافرین از سفر برگشته چسبانده میشد.
کار به همین منوال ادامه داشت و در حین کار خانوادههایی که متوجه وجود جنازههای عزیزانشان در بنیاد شده بودند مراجعه میکردند. و درخواست دیدن آنها را داشتند.
ما به هیچوجه اجازه باز کردن تابوت را به آنها نمیدادیم و صرفاً آنان با استخوانهای فرزندانشان بر در صندوق بسته صحبت میکردند، گریه میکردند. صحنههای عجیبی و حزنانگیزی بود که وصف آن برایم مقدور نیست و با هماهنگی صورت گرفته توسط برادر عزیزمان مرحوم محمود مرادی آقای ابوالفضل عدل برای تصویربرداری از این صحنهها به بنیاد دعوت شدند و از این صحنهها فیلم میگرفتند. به نظرم شب آخرهای کار بود، خانوادهای به بنیاد مراجعه و درخواست دیدن پیکر عزیز خود را نمودند.
مادر شهید و خواهر شهید به داخل حیاط بنیاد آمدند ما تابوت را نشان خانواده دادیم و از آنها خواستیم که بنیاد را ترک کنند.
مادر شهید با گریه و التماس گفتند: باید حتماً درب صندوق باز شود و جنازه پسر خود را ببینم با توجه به اینکه جنازهای بدان شکل وجود نداشت و ما نیز مجوز چنین کاری را نداشتیم از این کار امتناع کردیم ولی موفق نشدیم، آخر تسلیم شده و مجبور به گشودن درب صندوق شدیم و آقای عدل نیز مشغول تصویربرداری بود. صحنه واقعاً عجیبی بود که به روی کاغذ آوردن آن بسیار مشکل است. مادر شهید شروع کرد به صحبت کردن با پسر خود. کفن یا همان پارچهای را که استخوانهای شهید درون آن بود، را باز کرد یک تکه استخوان را بیرون آورد. به یقین میتوان بگوییم که هیچکدام از بچهها تاب دیدن این صحنه را نداشتند و هر کدام به طرفی رفتیم و شروع به گریه کردیم.
مادر میگفت: عزیزم، پسرم، تو که قد رشیدی داشتی. تو که در بالا بلندی و چهره نیکو زبانزد فامیل و بستگان بودی، پس چرا حالا به این روز افتادی من با این استخوانهای تو چه کار کنم؟ عزیزم بلند شو با مادرت حرف بزن. مادر چند سال چشم به راهت بودم.
خدایا، این قربانی در راه امام حسین(علیهم السلام) را از من قبول کن. دیگر این صحنهها قابل تحمل نبود. مادر را از تابوت جدا کردیم و آنها از بنیاد رفتند. فردای آن روزی تشییع جنازه بسیار باشکوهی برگزار گردید.