بسم رب شهدا و الصالحین
( الَّذِينَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ وَأُولَئِكَ هُمُ الْفَائِزُونَ).[1]
اینجانب عبدالله کاظمی خود را در مقابل خون شهیدان مسئول دانسته و عازم جبهههای حق بر علیه باطل شدم به قصد اینکه دین خود را به اسلام و قرآن ادا کنم. امت حزبالله! به خدا سوگند از آن روزی که عازم جبهه شدم هدفی نداشتم جز رضای خدا. شهدا بر گردن ما خیلی حق دارند. اگر نتوانیم خودمان را درست کنیم شهدا ما را نخواهند بخشید. بیایید دست از نفاق برداریم؛ بیاید به درد هم برسیم؛ بیاید به ریسمان خدا چنگ زنیم و در راه پیروزی اسلام کوشا باشیم. من به عنوان برادر کوچک شما چند نصیحت دارم. تا میتوانید دنبالهرو امام(7) عزیزمان باشید و از روحانیت در خط امام(7) دست بر ندارید. ما هرچه داریم از روحانیت و ولایتفقیه است. مادر عزیز و پدر مهربانم! شما تا میتوانید صبر داشته باشید و تا میتوانید امام(7) را دعا کنید. خواهر عزیزم! سعی کن زینب(h) را سرمشق خود قرار دهی و از آن درس یاد بگیری. برادر عزیزم! از تو میخواهم بعد از من اسلحهام را به دست گیری و راهم را ادامه دهی.
همسر عزیزم! از تو یک خواهش دارم؛ سعی کن بعد از مرگ من صبور باشی و اگر فرزندم دختر بود نام او را سمیه و اگر پسر بود نام او را مهدی بگذارید و او را آنچنان تربیت کنید که فرد یک حزباللهی شود و این شعار را به او یاد دهید که "حزبالله میجنگد، میمیرد، سازش نمیپذیرد" به او یاد دهید که پدرش در جنگ با استکبار جهانی به شهادت رسیده است تا فردا ادامهدهنده راهم باشد.
پدر و مادر عزیزم! اگر در زندگی شما را ناراحت کردم، مرا ببخشید و همچنین شما مادربزرگ عزیزم و همچنین تو خواهر، برادر و همسر مهربانم! مرا در واشه نزد قبر پسر عمویم به خاک بسپارید. بر اثر نادانی دو روز روزهام را خوردهام، آنها را قضا کنید و دوست دارم وصیتنامهام را دایی جانم بر سر منبر برای مردم بلند قرائت کند.
1. سوره توبه، 20.
سال 1359 ازدواج کردیم، هنوز خیلی مدت زیادی از ازدواجمان نمیگذشت، بهترین روزهای زندگیام را در کنار عبدالله میگذراندم. تنها، همسرم نبود راهنمای روزهای زندگیام بود. کسی که از او درس زندگی آموختم. دلش دریایی بود این را از نگاهش میشد فهمید. درست زمانی که بر سجاده رنگین دعا مینشست و ارتباطش را با خدا محکمتر میکرد، در نهم تیرماه سال 1341 به دنیا آمده بود. روستازادهای که دلش دشتهای سرسبز بود و روحش به وسعت آسمان. به دلیل نبود امکانات تحصیلی در روستای واشه، درسش را در زمان دبستان رها کرد و در امور کشاورزی یاریرسان پدر و مادر شد. مرد مسئولیتپذیری که در کار از هیچ زحمتی کوتاهی نمیکرد. در کار کشاورزی فعالیت میکرد و مواقعی هم به بنایی ساختمان میپرداخت.
آنقدر مهربان و با مسئولیت بود که راحت میشد در سایهاش زندگی کرد و آرامش داشت.
از وقتی جنگ شروع شده بود میفهمیدم که آرام و قرار ندارد. انگار زندگی برایش قفس شده بود. تاب دیدن تجاوز به خاکش را نداشت. دلش هوای رفتن کرده بود و من که همنفسش بودم این موضوع را خوب میفهمیدم. هیچ مسئلهای نمیتوانست پای رفتنش را سست کند و او را از رفتن منع کند. عشق به پدر و مادر، عشق به من و حتی عشق به مهمان عزیزی که قرار بود به زودی از راه برسد، هم مانع از رفتنش نشد. حالش را میفهمیدم پس مانع رفتنش نشدم.
عبدالله کاظمی به عنوان نیروی بسیجی در گردان امام حسن(A) از تیپ 22 بدر رهسپار جبهههای جنوب کشور شد. پس از مدتها پیکر بیجانش را برای ما آوردند در حالی که در بیستم روز اردیبهشتماه سال 61 در جاده اهواز - خرمشهر در حین عملیات بیتالمقدس با اصابت ترکش خمپاره به بدنش به درجه رفیع شهادت نائل آمد و طبق خواستهاش نام فرزندش را سمیه گذاشتیم. همان دختری که هرگز پدر را ندید اما شبها خواب دستهای مهربان پدر را میبیند. زمانی که بر مزار پدر در روستای واشه مینشیند، نام شهید عبدالله کاظمی در دیدگانش میدرخشد.