سلام و درود و رحمت خداوند بر امام(قدس سره) امت و سلام بر فرمانده و رهبرمان، امام خمینی(قدس سره) نایب بر حق بقیهالله اعظم(عجل الله تعالی فرجه الشریف). سلام و درود و رحمت خداوند بر شما ملت حزبالله. بر شما پیروان ایثارگر روحالله(قدس سره) و بر شما عاشقان لقاءالله. خدمت پدر و مادر مهربانم سلام عرض میکنم پس از تقدیم عرض سلام، سلامتی شما را از درگاه خداوند بزرگ خواهانم و امیدوارم که در زندگی خوش و خرم بوده باشید و امیدوارم به این وصیتنامه من گوش فرا داده و به آنچه گفتهام عمل کنید.
از فرزند شما، مهدی عرب خطاب به پدرم! ای پدر بزرگوارم! پدری که سالها رنج و زحمتکشیدهای تا بتوانی فرزندی بزرگ کنی و تقدیم اسلام نمایی. ای پدر ارجمندم! من را حلال کن و با استقامت و صبر و شکیبایی از انقلاب اسلامی دفاع کن مبادا ناراحت بشوی بلکه خوشحال باش و افتخار کن که فرزندت در راه خدا به این مقام بزرگ افتخار رسیده است. ای پدر و مادر عزیزم! مبادا شما در دوری من گریه کنید چون گریه تمامی شماها باعث ناراحتی من میشود. پس شما پس از مرگ من خوشحال باشید و به همدیگر تبریک و تهنیت عرض نمایید و امیدوارم همیشه در زیر سایه رهبر بزرگ اسلام و قائد عظیم الشان امام خمینی(قدس سره) تنها یاور اسلام و نور ایمان در عصر فعلی مستدام بوده و سخنان پیامبرگونه او را از جان و دل خریده و عمل نمایید و تو ای مادر مهربان و عزیزم سلام فرزندت را از هزاران فرسنگ راه بپذیر. حلالم کن مبادا شما در دوری من گریه کنی، خوشحال باش و افتخار کن که همچنین فرزندی را در راه خدا تقدیم کردی و افتخار کن که فرزندت در راه خدا به این مقام بزرگ رسیده است و امیدوارم که شما هم مانند دیگر مادر شهیدان صبر و شکیبایی از خود نشان داده و تو صبر را که زیباترین صفت اسلامی است، از خصایص خود قرار دهید و مانند اماممان که در غم شهادت فرزند عزیزش آقا مصطفی تنها گفتند: ( إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ).[3] اکتفا کرد تو هم با بردباریات مشت محکمی بر دهان دشمنان اسلام بزن.
و تو ای خواهر مسلمانم! مبادا ناراحت شوید. شما هم مانند پدر و مادرم از خود صبر و شکیبایی نشان دهید و مانند زینب(علیها السلام) که تا آخرین لحظات زندگی یاور حسین(علیه السلام) بود و بعد از شهادت او ادامهدهنده راه او و پیامرسان خط سرخ او بوده، تو نیز مانند او باشی و در همه حال کوبنده منافقین حیلهگر و دشمنان امام(قدس سره).
و تو ای برادر عزیزم! مبادا شما با از دست دادن برادرتان روحیه خود را ببازی و خوشحال باشید و افتخار کنید که همچنین برادری را در راه خدا تقدیم کردهاید و که برادرتان در راه خدا به این مقام بزرگ رسیده است و من بعد از شما برادران میخواهم که شما هم راه مرا ادامه دهید. برادران عزیزم! راه مرا همان راه اسلام و مسلمین و پیروی از امام(قدس سره) است، ادامه دهید و در همه حال یاور ستمدیدگان باشید و دشمن مستکبران خارجی و داخلی. مهمترین وصیت من این است که 2 سال برای من نماز و روزه بجا آورید خداوند همیشه حافظ و یارتان باشد و شما را حفظ نماید و در زندگی و در زیر سایه اسلام پیروز و موفق و شاد باشید. به امید پیروزی مستضعفین بر مستکبرین و نصرت تمام مسلمین به رهبری امام بزرگمان. امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)، فرمانده کل جانبازان راه دین را یاد کنید و برای پیروزی مسلمانان کفرپیشگان و همچنین برای طول عمر امام(قدس سره) بزرگوارمان همیشه دعا کنید.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) خمینی(قدس سره) را نگهدار. فرزند شما، مهدی عرب 29/4/1361.
1. امام خمینی(قدس سره).
2. سوره آل عمران، 169.
1. سوره بقره، 156.
شهید مهدی عرب در بیستم شهریورماه سال 1346 در شهرستان محلات متولد و با رسیدن به سن هفتسالگی وارد مدرسه ابتدایی شد. از زمان طفولیت وقت در نماز جماعت مسجد محل حاضر میشد و بیشتر به عنوان تکبیر گوی نماز انجام وظیفه میکرد. تا زمانی که آقای برقعی قمی برای امام جماعتی به مسجد محل ما آمد که از این زمان به بعد را میتوان یک از تحولات زندگی وی دانست چرا که آقای برقعی آنچنان در روحیه شهید مهدی اثر گذاشته بود که وی اظهار میداشت من باید بعد از خواندن کلاس پنجم ابتدایی به حوزه علمیه رفته و طلبه شوم که به علت کمی سنش موفق شد.
او نه ماه از سال را به مدرسه میرفت و سه ماه تابستان را در کوره آجرپزی کار میکرد. با اینکه چنین کاری برای پسر بچهای به سن او خیلی پر مشقت بود اما با علاقه زیاد و بدون هیچ گله و شکایتی، کار میکرد. زمانی که انقلاب شد با وجود سن کمی که داشت، در راهپیماییها شرکت میکرد و یکی از انقلابیون فعال بود. با تشکیل بسیج عضو بسیج شد و با شرکت در بسیج روحیه وی بهطور کلی تغییر یافت. تمام فکر و ذکرش بسیج بوده. از 7 روز هفته با جرأت میتوان گفت: شش روز آن را در بسیج سپری میکرد. دوستانش، همفکرانش، مشاورانش، همه از افراد بسیج بودند. او شب تا صبح در بسیج نگهبانی میداد. صبح از بسیج به مدرسه میرفت. در کلاس دوم راهنمایی تحصیل میکرد که تقی عبدالمحمدی که در همسایگی ما زندگی میکرد به شهادت رسید. با به شهادت رسیدن این شهید عزیز گفت: من اسلحه شهید تقی را بر میدارم و برای من ننگ است که اسلحه او بر زمین بماند. با این طرز فکر از پدرش خواست تا برای او رضایتنامه بنویسد و او به جبهه برود. با گرفتن رضایتنامه به بسیج رفت ولی گویا به او گفته بودند: تو برای جبهه رفتن کوچکی. چون او آن موقع پانزده سال بیشتر نداشت ولی با اصرار و پافشاری زیاد بالاخره به جبهه اهواز اعزام شد. در نامههایی که از جبهه میفرستاد؛ مینوشت درست است من از مدرسه دست کشیدهام و به جبهه آمدهام. اما جبهه هم به عنوان مدرسه است، مدرسهای برای عاشقان الله. من در جبهه بهترین درسها را میآموزم. درس ایثار، پاکدامنی، تقوا ... بنابراین بیمی نیست که درس و مدرسه را رها کردم. اولین بار که به جبهه رفت، دورهاش سهماهه بود. بعد از این سه ماه به محلات برگشت، یک ماه در محلات بود که دوباره هوای جبهه رفتن به سرش زد و دوباره به جبهه کردستان اعزام شد. در شهریورماه 1362 برای آخرین بار به محلات آمد و بار دیگر در روز شانزده شهریور به جبهه رفت. درست 31 روز بعد از رفتنش به جبهه به عنوان بسیجی جندالله سپاه سردشت هنگام درگیری با گروهکهای ضدانقلاب به شهادت رسید. پیکر مطهر نوجوان شهید در زادگاهش به خاک سپرده شد.