رفتن به محتوای اصلی
ارسال شده در تاریخ :

داستان کوتاه مادری

داستان

به نامش و به یاریش ...

عنوان داستان:مادری

نویسنده: کیمیا هاشمی

با تاسی از داستان زندگی خانم معصومه میرزاآقایی مادر شهیدان ولی الله و قدرت الله زین العابدینی

لحظاتی است با نگاهم دنبالشان میکنم، این نقاط سیاه در میان سپیدی ها به شدت به چشم می آیند، دنبال غذا می گردند، با منقارشان سعی میکنند برف را کنار بزند تا چیزی بیابند اما حدود یک متری برف روی غذاهایشان را گرفته.

اوایل اسفند است، با اینکه در شهر سرد سیر بزرگ شده ام اما اینجا سرمایش فرق میکند، تا مغز استخوان ترکش خورده ام میرسد بعد دردی عمیق را تک تک میان بدنم تقسیم می کند، خیلی خسته ام.

تمام شب را با قدرت الله حرف زدم وگریه کردم.

از اینجا به بعد کجا باید بروم نه پای خانه رفتن دارم و نه پای سالمی برای جبهه، شاید تصمیم اشتباهی بود، اگر میماندم باری برمیداشتم اما حالا در 19 سالگی سرباری بیش برایشان نیستم.

تحمل این وضعیت برایم زجرآور است.

یک سال پیش بود که تصمیم گرفتم تفنگ خونی برادرم را زمین نگذارم و برای اعزام اقدام کردم.

مسئول ثبت نام گفت ولی الله توبرادرت شهید شده باید بمونی پیش خانوادت جای اونم براشون پرکنی نه اینکه توم بری و مانع رفتنم شد، اما تاب ماندن نداشتم برادرم رفته بودو حالا راهش نا تمام بود.

 به خانه آمدم، خیلی ناراحت بودم احساس میکردم مانع از رسیدن به مهمترین سعادت زندگیم میشوند.

 به مادر از رفتنم چیزی نگفته بودم، پرسید:چی شده مامان چرا چند روزه مثل مرغ پرکنده ایی؟ دل را به دریا زدم و با بغض.

گفتم:میخوام برم جبهه اسممو نمینویسن میگن برادرت شهید شده تو نباید بری، مادر جا خورد.

چندثانیه ایی نگاهم کرد بعد نفس عمیقی کشید، چادرش را برداشت و سرکرد، به طرف در رفت وبا لحنی محکم گفت:بیا بریم خودم مینویسمت.

 من که هنوز این حرفش را باور نکرده بودم دنبالش راه افتادم، به مسئول ثبت نام گفت:آقای جودکی چرا بچه ی منو نمینویسی.

او با چشمان گرد شده گفت: خدا از این بیشتر صبرت بده مادر، به خاطر خودتون گفتم یه بچه ت شهید شده داغ اینو نکشی دوباره.

مادرم با لحنی جدیتر از قبل گفت: الان اسلام و ایران در خطره این حرفها معنی نداره، یه چیزایی مهمتر از مهر مادریه، ما باید پا رو دلمون بذاریم تا خدا ازمون راضی باشه.

 برادر تو الان اینجا یه نویسنده ایی اون دنیا باید جواب حضرت زهرا رو بدی که میگه بچه هاشون از حسن و حسین من عزیزتر بود که نذاشتی برن.

اینطور شد که من راهی جبهه شدم اما حالا در بیمارستان تبریزدر بند تخت و دکترهایی که میگویند احتمال دارد مجبور شویم هر دو پاهایت را قطع کنیم هستم.
خانم پرستار میگوید:آقای زین العابدینی مادرتون از اراک زنگ زدن و می آید صندلی چرخدارم را به طرف تلفن میبرد، دلم برایش تنگ شده اما شرمندگی رغبت صحبت کردنم را گرفته.

گوشی را میگیرم و به سختی دهان به سخن باز میکنم، بعد از سلام و احوال پرسی میگوید: مامان نگران نباشی ها ان شاالله میای خودم خدمتتو میکنم خوب میشی و تفنگ برادرتو زمین نمیذاری.

 میگویم: مامان خجالت میکشم زحمتم بیوفته گردنت.

مادر که حالا صدای گریه اش می آید با بغض میگوید: قربونت برم مگه نمیدونی پرستاری از مجروح جنگ چقدر ثواب داره تو نمیخوای منم اجری این وسط ببرم، بعدم من مطمئنم تو خوب میشی مادر هنوز که چیزی معلوم نیست ناراحت نباشی ها.

حرف هایش امیدی را در دلم روشن میکند، بعد از این روزهای سخت کمی آرام تر میشوم.

روزها گذشت و همانطور که مادرم گفت اوضاعم خوب شد وبعد از سرپاشدن به منطقه رفتم.

بعد از یک ماه چند نفری بودیم که مرخصی گرفتیم که خانواده هایمان را ببینیم.

محمد که هنوز دختر 20 روزه اش را ندیده بود همراهم بود ساعت 10 از منطقه بیرون زدیم شوق نگاه محمد برای دیدن دخترش هر لحظه بیشتر حس میشد.

منتظر ماندیم تا با قطار ساعت1 برویم تا روزه هایمان باطل نشود.

آفتاب داشت غروب میکردکه به خانه رسیدم مادر مشغول آماده کردن افطار بود در بغلش فشارم داد و بوسم کرد همیشه میگفت بی خبر بیای بهتره چون هرلحظه احساس میکنم میخوای بیای و کمتر دلتنگت میشم.

ساکم را در اتاق گذاشتم و به طرف مغازه ی پدر رفتم تا اورا ببینم و با هم به خانه برگردیم.

 وقتی برگشتم لباس های شسته شده ام را روی بند دیدم، ناراحت شدم قراری که با خودم گذاشته بودم شکسته شده بود.

با ناراحتی به مادر گفتم: خودم لباسامو میشستم شما چرا زحمت کشیدید؟

مادر که متوجه ناراحتیم شده بود پیگیر موضوع شد و مجبورم کرد تا بگویم قضیه از چه قرار است.

سرم را پایین انداختم وگفتم: آخه من لباسامو با وضو میشستم.

مادر لبخندی زدوگفت: عزیزم من مادر توم منم لباساتو با وضو میشورم من بدون وضو تو صورتت نگاه نمیکنم خیالت راحت باشه.

 بغض گلویم را گرفت بغلش کردم و خوب بوییدمش دلم میخواست بیشتر پیشش بمانم اما عملیات مهمی در پیش بود.

دل کندن از او برایم سخت بود.

چیزی در درونم میگفت اینبار زودتر از همیشه برمیگردم.

ده روز نشده بود که با حال بی نظیری برگشتم اما فقط نگران پدر و مادرم بودم.

مادر لبه ی حوض حیات نشسته بود.

 به آب نگاه میکرد.

چند دقیقه ایی گذشت و به اتاق رفت.

خانم همسایه داخل آمد و گفت: معصومه یه خورده زعفرون داری بهم بدی میخوام واسه افطار شعله زرد درست کنم.

مادر که گویی صدایش را نشنیده داخل کمد دنبال لباس میگشت.

همسایه گفت :چی شده چرا جوابمو نمیدی؟

مادر باچشمان خسته اش او را نگاه کرد وبا صدای آرامی گفت: ولی الله شهید شده دارم دنبال لباسام میگردم.

خانم سرخ شد و روی زمین افتاد گریه میکرد مادر که حالا مستاصل شده بود به طرف در رفت وگفت: بچه هام دوست نداشتن براشون گریه کنیم.

منم نمیخوام کسی از این خونه صدای گریه و شیون بشنوه و دشمن شاد بشیم.

توم گریه نکن و برو خونتون.

اینهارا که دیدم فکر کردم: چه خیال هایی داشته ام.

مادر همچون کوهی استوار ایستاده نور الهی را در درونش میدیدم.

وقتی داخل قبر میگذاشتنم رویم را کنار زد نشست کنارم وگفت: خوشا به سعادتت ولی الله، سلام منو به حضرت زهرا و به حضرت زینب برسون الآن اونها میان جلوی در بهشت بهت خوش آمد میگن.

 گفتم: مادر، تو خود بهشتی اگر تو را نداشتم الآن هم در انتظار رضوان الهی نبودم، مطمئنم سلامت زودتر از اینکه من بروم به آنها رسیده .

عده ایی برای مادرم آب آوردند تا بخورد.

نخورد و گفت:بچه ی من با زبون روزه شهید شده حالا من روزه مو بشکنم.

دستش را به سمت پدرم که حالا احساس میکردم چند سالی پیرتر شده و انتهای جمعیت ایستاده بود بلند کرد تا بیاید.

آمد کنارمان.

مادر گفت: بیا با ولی الله حرف بزنیم داره میره دیگه نمیبینمش.

پریشان به من نگاه میکرد.

سرخ شده بود اما گریه نمیکرد.

خیلی ناراحتش بودم بعد از قدرت الله غم من اورا از پا درمیآورد شانه هایش را گرفتم و از خدا خواستم کمکش کند تا قوی باشد.

مادر که متوجه این آشفته گی اش شده بود گفت: امام حسین وقتی سر حضرت علی اکبرو به دامن گرفت گریه کرد، من گریه م نمیاد اما تو که گریت میاد گریه کن.

چند ثانیه ایی گذشت پدر که هنوز بعضش نترکیده بود فقط گفت: ولی الله چند روزه آب نخوردی که دهنت اینقدر خشکه....

سالها گذشته و در کنار هم زندگی کردیم اما دوست دارم بیشتر پیششان باشم منتظرم تا در بهشت هم نشینی مان ابدی شود.

منبع: "شهود"شهود

 

بازدید
دیدگاه
مطالب مرتبط
در مراسم یادواره شهید مسلمی در کوی امام علی اراک با موافقت آموزش و پرورش نام مدرسه میلاد در این کوی به نام شهید سعید مسلمی تغییر یافت. 🔹 این یادواره…
🔹هم‌زمان با سالروز ولادت اباعبدالله الحسین (ع) و روز پاسدار و مقارن با سالروز ولادت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس(ع) و روز جانباز، استاندار مرکزی به…
🔰همزمان با سالروز ولادت اباعبدالله الحسین (ع) و روز پاسدار، استاندار مرکزی به همراه مدیرکل دفتر اجتماعی استانداری و مدیرکل بنیاد شهید با حضور در منزل…
🔹غروب روز پنجشنبه دکتر مخلص‌الائمه استاندار مرکزی و سردار رفیعی‌کیا فرمانده فراجای استان و ربیعی مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مرکزی در…
🔹ریحانه زهره وند دختر شهید محمد زهره‌وند در فرودگاه اراک به حجت الاسلام والمسلمین محسنی اژه ای خوش آمد گفت. 🔹شهید محمد زهره وند اولین شهید از شهدای…