بهار، در هشتمین روز از فروردینماه سال 1342، سراپرده هفت رنگش را برافراشت و محمدرضا را به آغوش زمین هدیه داد. روزهای پاک کودکی را در کوچه پس کوچههای روستا در کنار دو خواهر و برادرش با شادی و نشاط گذراند. در دامان پر مهر مادر و پدری شریف با آداب زندگی و آیین مسلمانی آشنا شد. درس را تازه تمام کرده بود و دیپلم گرفته بود. پدر و مادر برای او هزاران آرزوی کوچک و بزرگ داشتند. اما این آرزوها هرگز نتوانست پای رفتنش را بلرزاند و بالهای پروازش را بچیند. او همچون افلاکیان، قفس دنیا را شکست و سبکبال برای رسیدن به قرب الهی پر گشود. پاکدامنی چون محمدرضا لایق شهادت در راه دین خدا بود. جوانی که راه حضرت علیاکبر(علیه السلام) را برگزید. کسی که شور و شوق جوانی نتوانست مانع پر گرفتنش شود. او افتخارآفرین خانواده شد و چه افتخاری بالاتر از این که شهادت فرزند، موجب شفاعت والدین شود.
وقت سربازی فرا رسید و محمدرضا در لباس پاسدار وظیفه جندالله سپاه بانه به خدمت نظام درآمد و به جبهههای کرمانشاه اعزام شد. همه میدانستند یکی از آرزوهایش تلاش برای آزادی هر چه زودتر ایران است. وقتی قدمهایش را برای رفتن به میدان رزم بر میداشت خوب میدانست راهی را که برگزیده، ممکن است برگشتی نداشته باشد. اما او رفتن بیبازگشت را برگزید. همه فهمیده بودیم با جان و دل میرود، اما نمیدانستیم که به این زودی یعنی دو ماه بعد از اعزامش، در هجدهمین روز از تیرماه سال 1364، گل بوسههای شهادت، تنش را دشت شقایق کردهاند و بر بال فرشتگان به ملکوت میرود. پیکر پاکش در گلزار شهدای اراک آرام گرفت.