و چه زیبا حدیث عشق را با قلمش برایمان وصیت کرد ... نماز بخوانید که نماز دلها را روشن میکند و از بدیها دور میدارد ... به ریسمان الهی چنگ بزنید و برای حق بجنگید.
ما ماندهایم و پنجرههایی به سوی نور در کوچههای سبز به جا مانده از شعور
ما ماندهایم و اشک خضوعی ز یک نبرد در پیشگاه بیرق سبزی ز نسل نور
هوا سوز داشت. سوزی سرد ... اما امید به پیروزی مجدد سروری در استخوانها به وجود میآورد. زمزمه العفو العفو مانند شبهای قبل از عملیات، اما سوزناکتر گوشها را نوازش میداد و صداهای درهم برهم بچههای قد و نیم قد که خسته از عملیات برگشته بودند و برای یک لحظه خواب ثانیهشماری میکردند. بچهها ناراحت و خسته به نظر میرسیدند. عملیات کربلای 4 تمام شده بود. اما هنوز طعم تلخ ناکامی نیروهای خودی زیر دندانمان بود. باید حساب عراقیها را میرسیدیم ... باید کاری بکنیم که روحیهی بچهها برگردد. باید دوباره گردان امام رضا(علیه السلام) را سازماندهی کنیم. اینها را فرمانده گردان که تازه به مقر رسیده بود، میگفت. محمد قاسمی از بچههای گردان که معلمی با تجربه بود، از جایش بلند شد در حالی که خستگی در چهرهاش نمایان بود ... بیسیمش را در گوشهی چادر گذاشت و گفت: حالا که قراره به ایستیم و مقاومت کنیم، حتماً در عملیات بعدی جبران میکنیم. محمد 25 سالش بود. متولد 1340. هنوز ازدواج نکرده بود ... بچه زبر و زرنگی بود ... زبر و زرنگیاش بر میگشت به سالهای پر مشقت کودکیاش که در سختیهای زیادی درس خوانده بود ... دوران ابتداییاش را در روستای خودشان آشناخور از توابع شهرستان خمین، گذرانده بود و برای گذراندن دوره راهنمایی به دهنو از روستاهای همجوارشان میرفت. با پای پیاده مسافت زیادی را برای درس و تحصیل طی کرده و سه سال متوسطه را در شهر خمین با گرفتن دیپلم به پایان رسانده بود و در حالی که درس میخواند، در کار کشاورزی به پدرش مشهدی عباس کمک میکرد ... به قول پدرش پشتکارش زیاد بود. هم در کار، هم در درس. همیشه با معدل بالا و نمرههای عالی قبول میشد. خرداد 59 وقتی دیپلم علوم انسانی را گرفت، به خدمت سربازی اعزام و در کردستان در لشکر 27 محمد رسولالله(q) مشغول به خدمت شد ... آن موقع اوایل جنگ بود. کردستان در شرایط بدی به سر میبرد. همیشه آشوب، تفرقه، موقعیتهای داخلی کردستان بستر مناسبی برای توطئههای دشمن بود... محمد در زمان خدمت در چندین عملیات شرکت کرد که در یک عملیات ترکش به چشمش خورد و حدود بیست روز در بیمارستان مهر تهران بستری شد. تا اینکه خدمت سربازیاش تمام شد و به خانه برگشت. در سال 1362 با استخدام در آموزش و پرورش به شغل مقدس معلمی مشغول شد. بعد از سه سال تدریس به بچههای روستای شورآباد در سال 1365 از طرف سپاه داوطلبانه عازم جبهه شد ... در عملیات، بیسیمچی گردان بود... بعد از شکست عملیات کربلای 4، برای عملیات کربلای 5 به خرمشهر عازم شد. محمد شبها با صحبت و شوخی به بچهها روحیه میداد. بعد از پنج شب عملیات کربلای 5 در شب بیستم دیماه سال 1365 ساعت یک و نیم شب شروع شد. دشمن این طور استدلال کرده بود که فعلاً رزمندگان بعد از عملیات ناموفق کربلای 4، قادر به انجام عملیات جدید نیستند و عدهای از نیروهای عراقی به مرخصی رفته بودند... حمله نیمه شب بسیجیها در شلمچه شرق بصره، عراقیها را گیج کرده بود و دشمن غافلگیر شد... رمز مقدس یا زهرا(علیها السلام) کار خودش را میکرد و عملیات با موفقیت به پیش میرفت. در روز 24 دیماه سال 1365 در حال جابجایی در خط بودیم. محمد که بیسیمچی بود، پیشاپیش گردان حرکت میکرد. ساعت یازده شب یکی از موشکهای دوربرد دشمن به جلوی گردان اصابت کرد و عدهای از بچهها به شهادت رسیدند. در بین آنها محمد، بسیجی مخلصی که در پیشانی گردان، همیشه همراه فرماندهی، خط دشمن را میشکافت، سینهاش فرودگاه گلولهی داغ دشمن شد و لحظهای در هیاهوی فریادها و دودهای سیاه، در خون رنگینش غلتید و آرام در آغوش خاک، شهادت را لبیک گفت. بعد از چند روز جسم مطهرش در بهشت شهدای روستای آشناخور برای ایرانی جاوید، آرمید.