در سپیدهام ششمین روز تیرماه سال 1330 در خانوادهای مذهبی و متدین، فرزندی چشم به جهان گشود که پدر و مادر به یمن وجودش نامش را رضا نهادند و در دامن پر مهرشان او را پروراندند.
تغذیه با شیری که هرگز بدون وضو به او داده نشد و لقمهی حلال پدری که با کشاورزی و زراعت به او خورانده شد، از او کودکی معصوم و متدین ساخت. به گفته اطرافیان و نزدیکان، مادر نقش به سزایی در تربیت او داشت چرا که خود زاده پدری روحانی و معلم مکتبی بود که در روستاهای اطراف، بسیاری از امور مذهبی از جمله نماز جماعت و آموزش قرآن کریم و احکام، تدفین و... را در خدمت به مردم انجام میداد. کمکم وارد دوران تحصیلی شد و با انگیزه بالا و هوش سرشار توانست با موفقیت دوران ابتدایی را تمام کند اما چون امکان ادامه تحصیل در آن روستا وجود نداشت باید به شهر میرفت. رفتن به شهر به این آسانی نبود. با کمک پدر و پساندازی که از کار به دست آورده بود، دوچرخهای تهیه کرد و تصمیم گرفت برای تحصیل به شهر بیاید. عزم و اراده این نوجوان باعث شد در سختترین روزهای گرم خرداد و سرمای ناجوانمردانه دیماه هر روز فاصله سی کیلومتری شهر تا روستا را طی کند و دوره راهنمایی را پشت سر بگذراند. این سختی و مشقت در زندگی، از او بزرگمردی ساخت که هرگز در برابر نا ملایمات، احساس درماندگی یا خستگی ننماید. در ایام فراغت از تحصیل در مسجد روستا کلاس قرآن برگزار میکرد. بسیار امین و راستگو بود. به خاطر خط خوشی که داشت، بیشتر معاملات و قراردادهای بین مردم روستا را انجام میداد. حتی در برخی از اختلافات محلی نظر ایشان به عنوان انسانی صادق و عادل از نظر مردم پذیرفتنی بود.
بعد از گذشت دوران راهنمایی، برای ارتقای تحصیل باز به شهر آمد و در دبیرستان صمصامی بیات در رشته ریاضی به تحصیل ادامه داد تا این که در سال آخر دبیرستان به خاطر بیماری و از دست دادن مادر مجبور شد، مدرسه را ترک و برای کمک در تأمین مخارج خانه و دل گرمی پدر و خانواده کنار آنها بماند.
در سال 1350 به خدمت سربازی رفت. در طول این مدت و در اوقات فراغت، علاوه بر مطالعه کتابهای مذهبی دینی و تاریخ اسلام به کتابهای سیاسی و مکتبهای جهان هم نگاهی میانداخت، این نشان از قدرت بینش و روشنفکری او بود. در نتیجهی همین مطالعات بود که توانست با معرفت و شناخت کافی راه امام(قدس سره) را پیش گیرد و به هستههای انقلابی بپیوندد.
بعد از خدمت سربازی همراه با یکی از دوستان، خود برای کار به طور اتفاقی به کرمانشاه رفتند. در آنجا با گروهی از مهندسین آشنا شد. درستکاری و صداقت ایشان باعث شد که مورد توجه یکی از همان مهندسین قرار بگیرد. بعد از مدتی مهندس پیشنهاد داد که با دختری اصیل از اقوام ازدواج کند. ایشان نیز با مشورت خانواده و انجام رسم و رسومات با موافقت دختر و خانوادهاش در سال 1352 ازدواج کرد و تشکیل خانواده داد که ثمره این ازدواج سه فرزند بود. او نهایت تلاش خود را برای تأمین مخارج و رضایت زن و فرزندش انجام میداد. زندگی به سختی توام با آرامش میگذشت. تا این که در سال 1355 خانهای در اراک خرید. پیوسته در تلاش بود تا همسرش احساس غربت نکند و فرزندانش احساس کمبودی نداشته باشند اما در اوایل سال 1356 درگیرهای انقلابی علیه رژیم طاغوت کمکم آغاز شد. تا حدودی از کار و تلاش برای زندگی دست برداشت. در بیشتر مراسمات مذهبی و سخنرانی شخصیتها بر علیه رژیم شرکت میکرد و در پخش اعلامیه همکاری چشمگیری داشت به طوری که بارها مورد ضرب و شتم و بازداشت نیروهای امنیتی رژیم و ساواک قرار گرفت و به زندان هم افتاد. بلافاصله بعد از آزادی در اوج درگیریها و تظاهرات تلاش میکرد تا بتواند برای تسریع چاپ اعلامیه امام(قدس سره)، با همکاری یکی از مهندسان به نام شهید (سلیمانی) دستگاه چاپگری دستی تهیه کند و آن را به زیرزمین خانه بیاورد.
.... بالاخره در روز دوازدهم بهمن، امام(قدس سره) وارد شد تا در نهایت در 22 بهمن انقلاب پیروز گردید. به نقل قول از همسرش: " این روز (پیروزی انقلاب) بهترین روز زندگی من بود".
دیگر وقت رسیدگی به خانه و خانواده شده بود چرا که مدتها به خاطر شرایط انقلاب نتوانسته بود آن طور که باید به زندگی شخصی توجه کند. در همین ایام به فرمان امام(قدس سره) سپاه تشکیل شد. ایشان مشتاقانه در سپاه ثبتنام نمود و فعالیت خود را در آنجا شروع کرد و در ابتدای سال 1359 به طور رسمی به عضویت سپاه پاسداران درآمد. تا این که جنگ ناخواسته و تحمیلی آغاز شد و شهید بدون لحظهای درنگ برای حفظ اسلام و دفاع از دستآوردهای امام(قدس سره) و انقلاب به جبههها شتافت. بعد از اشغال خرمشهر، دشمن آبادان را نیز محاصره کرده بود و قصد داشت که شهر را اشغال کند. نیروهای سپاه و مردمی با انجام چند شبیخون پی در پی باعث شدند که دشمن نتواند محاصره را کامل کند. لحظات حضور در جبهه و دفاع از اسلام و وطن برایش بهترین لحظات بود. این را میشد از نامههایی که به همسر و خانوادهاش مینوشت، به خوبی احساس کرد. توضیحات رزم و شهادت همسنگرانش آنقدر ملموس و عینی بود که به راحتی میتوانستی آن را در ذهن خود تجسم کرده و به تصویر کشید. آری روح بلندش تحمل این دنیای فانی و خاکی را نداشت و بالاخره در یکی از شبیخونها که در نیمهشب 19/9/1359 در قلب نیروهای دشمن انجام شد، شربت شهادت را نوشید و مهمان آسمانیها گردید. اما جسم پاکش مدت 6 ماه در محاصره دشمن قرار گرفت تا این که حصر آبادان شکسته و پیکر مطهرش به زادگاهش آورده شد.
خاطره:
او آخرین خداحافظیاش را کرد. برادر شهید میگوید به او گفتم: برای چه میروی؟ مگر تو زن و بچه نداری؟
در پاسخ به من گفت: برای حفظ اسلام باید جهاد کرد، این جنگ بر ما تحمیل شده. اگر من یا دیگری نرود خاک و ناموسمان دست دشمن میافتد. من خانوادهام را به خدا میسپارم و از شما میخواهم از آنها مراقبت کنید. او با شوق به جبهه رفت حدود 60 روز در جبههها بود.