بسم الله الرحمن الرحیم
ای ولی نعمت من و ای رزاق که احتیاجات مرا قبل از درخواست من فراهم ساختهای و به من ارزانی داشتهای، مرا لحظهای به قدر یک چشم بر هم زدن به حال خود وا مگذار که اگر تو مرا به خود وا گذاری به شر نزدیکتر و از خیرات دورتر میگردم... وصیت من این است که نماز بهترین عبادت است آن را سبک نشمارید. در اول وقت بخوانید؛ در زندگی همیشه اخلاق نیکو داشته باشید و از دوستان فاسد دوری کنید... . اینجانب سیداحمد حسینی شماره شناسنامه 1204 صادره از الیگودرز فرزند سیدجلال ساکن اراک خیابان مالک با نظارت پدرم شرعاً وظیفه دارند که به وصیتهای من که در این ورق شرح داده خواهد شد، عمل نمایند. قیومیت اطفال خودم را به همسرم واگذار میکنم در صورتی که خواست شوهر کند پدرم میتواند فرزندانم را سرپرستی کند که امیدوارم که آنها را به اخلاق اسلامی بزرگ کند و افرادی مسلمان تحویل جامعه دهد.
شلمچه سیداحمد حسینی.
دهم تیر ماه 1324 خدا به آقاسید جلال یك پسر دیگر عطا كرد، اسم او رااحمد گذاشتند؛ سیداحمد فرزند دوم خانواده بود. چند سالی را در همان روستای امامزاده قاسم از توابع الیگودرز سپری كردند و بعد به اراك آمدند. سیداحمد درسش را تا پایان تحصیلات ابتدایی خواند و 15 ساله بود كه مادرش را از دست داد و سرپرستی آنها را خانم برادرش بر عهده گرفت، فقدان مادر تا حدودی برایش رفع شده بود و مهربانیها جای آن را پر كرده بود. ازدواج كرد و خیاطی را حرفهی خود قرار داد و با توجه به علاقهاش به فعالیتهای مذهبی عضو شورای مسجد شد. سال 1359 بود كه به عنوان متصدی خدمات عمومی به استخدام آموزش و پرورش در آمد. در طول فعالیتش در مدارس رفتار و خاطرات خوبی از خود به یادگار گذاشت و مهربانی در سیمایش موج میزد.
حاصل زندگی مشترك 12 سالهاش دو دختر و یك پسر بود. از اول انقلاب تا پیروزی آن، دوست داشت در صحنهها حضور داشته باشد. او میگفت: بدانید راهی كه انقلاب اسلامی ما به رهبری امام خمینی(قدس سره) میرود، حق است و انسان را به سوی الله هدایت میكند. حدود چهارماه در جبهه بود؛ قبل از شهادتش بدون خداحافظی با اقوام به جبهه رفته بود و خانوادهاش میگفتند: خدا كند برای خداحافظی برگردد و همین طور هم شد؛ مدتی برای آموزش به پادگان امام حسین(علیه السلام) تهران رفته بود و بعد تماس گرفت كه به اراك میآید. 18 فروردین 1361، یك روز بیشتر در اراك نبود برای بدرقه به ایستگاه قطار رفتیم. تا ساعت 2 نیمه شب قطار تأخیر داشت؛ من و بچهها و خانواده سیداحمد همگی در راهآهن بودیم. دختر كوچكترم را در آغوش گرفت و دخترم دو دست كوچكش را با دنیایی از مهربانی دور گردن او گره كرده بود گویا میدانست پدرش را برای آخرین بار میبیند، سیداحمد دستی بر سر مجید، تنها پسر خانوادهمان كشید و گفت: از این به بعد تو مرد خانواده میشوی، مجید كلاس پنجم ابتدایی بود؛ دلم گرفت، حس عجیبی داشت همه فكرش رفتن بود، پی در پی به كوپه قطار میرفت و بر میگشت. نگاهی به خانوادهی سیداحمدانداختم بغض گلوی آنها را هم میفشرد؛ حلقه اشك دور چشمانم به انتظار فرود نشسته بود و قطار با صدای صوتی آهنگ رفتن را نواخت و سیداحمد از پنجره كوپه قطار با ما خداحافظی كرد، خداحافظی آخرش، سلام به معبودش بود. سیداحمد انسان بسیار متعهدی بود و دوست نداشت حق كسی را ضایع كند، زندگی و كارش برایش فرقی نداشت و میگفت: "اگر حق كسی را ضایع كنم چگونه در آخرت پاسخگو باشم."
چند روز گذشت و بعد از آزاد شدن پادگان حمید در عملیات بیت المقدس، برای ما نامه نوشت كه حالش خوب است. نمیدانم چرا این دفعه فكر میكردم كه سیداحمد دیگر بر نمیگردد. عاشق شهادت بود و میگفت: هر كسی راهی دارد و خوشا به حال كسی كه راه مستقیم الله را برود و برای پایداری دین خدا تلاش كند و راهی را برود كه ائمه طهار(علیهم السلام) رفتهاند و من در این راه عقب هستم.
ششم اردیبهشت 1361، شب قبل خواب سیداحمد را دیدم به او گفتم: بچهها بیقراری میكنند خود من هم بیقرارم، زودتر برگرد و در جوابم گفت: مگر به تو نگفتم هر وقت بیتاب شدی به خدا توكل كن و سبحان الله، الحمدلله بخوان و صلوات بفرست. از خواب بیدار شدم. نیمه شب بود. كنار دیوار ایستادم و نماز خواندم تا آرامش پیدا كنم؛ كم كم سپیده صبح جمعه نمایان شد، سپیده صبح امید سیداحمد او را به دیار ره یافتگان وصال رسانده بود و من بیخبر بودم. جا نماز او را برداشتم و خدا را قسم دادم كه دیگر طاقت ندارم و خبری از سلامتی یا شهادت آسمانیاش برایم برساند؛ دختر بزرگترم گفت: مادر دیشب خواب بابا را دیدم كه درون جعبهای بود و همهی فامیل در خانهی ما جمع شده بودند؛ احساسی به من گفت سیداحمد به آرزویش رسیده است. به یاد نیایشی كه در خلوت خود با معبودش میكرد افتادم، میگفت: ای خدای من و ای خدای اجداد و معلمان و مربیان من، مرا لحظهای به خود وا مگذار كه به شیطان نزدیك میشوم و از خیرات دور میشوم. صدای زنگ حیاط مرا به خود آورد. دو نفر آمده بودند و گفتند: سیداحمد زخمی شده است و در بیمارستان است. گفتم: اگر هم شهید شده است واقعیت را به من بگویید چون دوست داشت شهید شود، عاشق بود، گفتند: بله شهید شده است. در خرمشهر عاشقانه شربت شهادت را نوشید و خالصانه به وصال رسید. وقتی به بالای سرش رسیدم به نظر میرسید خواب است و چفیهاش دور گردنش بود و پلاكش را به همراه داشت.
اکنون دختر بزرگترم كه مربی قرآن است خاطرات پدر قهرمانش را به یادگار نوشته است؛ پسرم كه مهندس عمران است اخلاقی شبیه پدر فداكارش دارد و دختر كوچكترم كه دبیر زبان است، همیشه به یاد پدر از جان گذشتهاش است. شهید سیداحمد حسینی در سن 37 سالگی با عشق به خدا به جبهه رفت؛ از علایق دنیوی گذشت با وجود سه فرزند قدم در راهی گذاشت كه میدانست او در شلمچه و بر اثر اصابت ترکش به سر به لقاءالله میرسد، او میگفت: وقتی فرزندانم، مادر بالای سرشان است و از آنها مراقبت میكند پس من وظیفه دارم به جبهه بروم تا از دین و ناموس و وطنم دفاع كنم[1].
1. پلههای آسمانی، ج1، ص 103-105.