بسمه تعالی
با سلام و درود به رهبر کبیر انقلاب بنیانگذار جمهوری اسلامی و با سلام و درود به شهدای گلگونکفن جمهوری اسلامی و با سلام و درود به ملت شهیدپرور و همیشه در صحنه ایران و با سلام و درود به راهیان کربلا و در هم کوبنده و نابود کننده کافران و ستمگران غرب و شرق.
باری مادرجان من برای باز کردن راه کربلا چون ملت ایران چندین سالیست برای آن خیلی کوشش میکنند و به امید خدا این بار راه کربلا را باز میکنیم به یاری امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و قدس را هم نجات میدهیم. اگر من سعادت داشته باشم و شهید شوم هیچگونه ناراحت نباش چون چون خودت فرزندت را میشناسی که هیچگونه راه کج نرفته است و باید از خدا بخواهی که به این راه رفته است راه اسلام و پسرم عماد را درست تحویل جامعه بدهید چون آن کسی باید بشود که هم به درد اسلام و هم به درد مردم بخورد چون پدر عماد شخصی بود که زحمت و ناراحتی در زندگی زیاد کشیده است و همسرم هم اگر خواست با شما زندگی کند و اگر نخواست بگذارید هر کاری خودش خواست انتخاب کند ... واز برادران خودم باقر و محسن و مهدی میخواهم که همینطور زندگی آبرومندانه زندگی کنند گریه نباید بکنید چون که دشمن را شاد میکنید و دوستان را ناراحت میکنید.
هشتم خرداد ماه سال 1337 بود و هوای بهاری آن سال حال و هوای خانه مشهدی محمدعلی را طراوت بیشتری داده بود، هوای کرهرود از توابع شهرستان اراک نیز به سبب روستایی بودن و وجود درختان زیادی که داشت زیباتر و پاکتر بود و طراوت و تازگی خاصی داشت. همه مشغول کار و تلاش بودند چرا که خرداد برای کشاورز فصل تلاش است و کار و زحمت، اما در خانهی مشهدی محمد علی پدر شهید حمیدرضا ابراهیمی حال و هوا به گونهای دیگر بود انگار همه در انتظار به سر میبردند. سکوت بر همه جا حاکم بود که نگاه این سکوت با صدای گریهی نوزادی شکسته شد و همه را به خود آورد. حالا صدای خنده بود که به آسمان میرفت و به هم تبریک میگفتند. کودکی در پارچه سفید پیچیده را روی دست گرفته بودند تا به محمدعلی نشان دهد و مژدگانی بگیرد. اشک شوق در چشمان پدر موج میزد و مدام میگفت: «خدایا شکرت».
پدر و مادر خوشحال بودند و خرسند که خدا چنین کودکی را به آنها عطا کرده است و حالا زمان دیگری بود و باید مراقب او میبودند تا از گزند تیرهای شیطان دورش کنند. تربیتاش را از همان اول در دست خویش گرفتند و آن چه باید به او آموختند. او نیز بزرگ میشد و به این راهی که برایش ترسیم کرده بودند فکر میکرد و در نهایت هم با اراده و اختیار خویش راهی را برگزید که بهترین مسیرها بود و او را تا صراط مستقیم میبرد.
تحصیلاتش را از همان مدرسه کرهرود آغاز کرد و تا سوم راهنمایی ادامه داد و با گرفتن مدرک سیکلش تحصیلاتش را به اتمام رسانید. دوران زندگیاش را در کنار پدر و مادر سپری کرد و در کارهای منزل و بیرون از منزل همراه و همگام مادر و پدرش بود، کاری و پر تلاش بود و از هیچ کاری که به او میسپردند دریغ نمیکرد و آن را با حساسیت بالا انجام میداد. در دوران انقلاب هم مدام به شهر اراک رفت و آمد میکرد و در تظاهرات و راهپیماییهای علیه نظام شاه شرکتی فعال داشت تا توانست با هم صدایی با مردم به جشن انقلاب برسد.
جنگ که آغاز شد نتوانست به سادگی از کنار آن بگذرد و احساس تکلیف کرد در برابر مردم و میهن اسلامی و انقلاب نوپایی که سهم همه بود و راهی جبهه شد و به عنوان بسیجی به لشکر 17علی بن ابی طالب(علیه السلام) پیوست و سه ماه و بیست و هشت روز در خدمت سپاه اسلام بود تا بالاخره در بیست و دوم بهمن ماه سال 1364 در فاو و در حین عملیات والفجر 8 بر اثر اصابت ترکش به سرش به آرزوی دلش رسید و آسمانی شد.