در روستای شهوه ساکن بودیم، آقا جمال هم در کارخانه و هم در زمینهای کشاورزیمان کار میکرد. یک سالی بود که کارخانهها را میزدند. همیشه وقتی آقا جمال میخواست برود سرکار، پیش خودم ترس داشتم. به او گفتم: آقا جمال، فردا جمعه است؛ میخوای بری سرکار؟ گفت: آره، من باید برم. گفتم: مگه نوبت آبیاری زمینهامون نیست؟ گفت: با دوستم عوض کردم، باید برم سرکار.
گفتم: آخه جمعه بیشتر هواپیماها میان، من میترسم بری، اگه بری من میترسم. گفت: هر چی خدا بخواد.
همیشه میگفت: توکل بر خدا. صبح بلند شد، با بچهها صبحانه خورد. پنج بچه داشتیم و همه کوچک بودند. دخترمان سیزده سالش بود، پسر بزرگم ده سال، من دنبالش تا سر کوچه رفتم.
گفتم: کاش تو امروز نمیرفتی! گفت: تو چرا امروز میترسی؟! گفتم: آخه جمعهها هواپیماها بیشتر میاد، امروز هم جایی دعوت داریم. آقا جمال رفت سرکار. صدای هواپیما که آمد، من از خانه دویدم بیرون، خانه ما لب خط بود. دیدم همه دارند از خانه میآیند بیرون و میگویند: آلومینیومسازی را زدند. دو، سه تا از کارخانهها را زده بودند. آلومینیومسازی فقط نبود. آنوقت ما در خانه تلفن نداشتیم، رفتم مخابرات روستا، هر چقدر زنگ زدم، کسی جواب نمیداد. رفتم به داداش آقا جمال گفتم، گفت: من الان میرم. من دیدم همه دارند همهمه میکنند، یکی میگفت: یکی زخمی شده. آن دیگری میگفت: این جوری شده و کارخونهها این جوری شدند.
اما به من چیزی نگفتند. هر چقدر به اطرافیانم گفتم: من رو هم ببرید کارخونه. من را نبردند. بابایم و داداشهایم رفتند اراک. من میدانستم که آقا جمال چیزی شده، اما نمیدانستم که شهید شده. تا غروب به من چیزی نگفتند. زنگ زدند به داداشش که تهران است، آمد. مادرش هم پیر بود و هی فغان میکرد که: شما به من نمیگید.... گفتند: بیمارستانه، پاش قطع شده. من باور کردم، فکر میکردم که راست میگویند. هنوز هم پیش خودم فکر میکردم که نه، این چیزی نیست که همه آمدهاند و خانه ما شلوغ شده. شب که شد به من گفتند که آقا جمال شهید شده است.
فردایش در اراک او را تشییع کردیم. خیلی باشکوه بود. همه آمده بودند و در شهوه او را به خاک سپردیم. عموهای بچهها، آنها را بالای جنازه بردند و پدرشان را دیدند. انگار نه انگار که از دنیا رفته بود. موقع اذان رفته بود وضو بگیرد که بمب انداخته بودند توی کارخانه. همان لحظه بمباران شهید شده بود.
آقا جمال تا پنجم در شهوه درس خوانده بود. ما فامیل بودیم. اخلاقش خیلی خوب بود.
صبور بود. پرتوقع نبود. همه اهالی شهوه او را میشناختند و تعریفش را میکنند. پدر و مادرش پیر بودند و یک خواهر داشت، به آنها احترام زیادی میگذاشت، با پنج تا بچه خودش هم خم به ابرو نمیآورد. زحمت زیاد کشید و استراحت ندید. کمرو و کم گو بود. مواقعی که جمع میشدیم پیش هم، فامیلها میآمدند، ه رکسی چیزی میگفت، هر چی به آقا جمال میگفتند: شما هم چیزی بگو، میگفت: چی بگم! میخوام چیزی بگم غیبت باشه، خوب نمیگم.
آقا جمال مظلوم بود، مظلومانه هم شهید شد.