بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خداوندی که به ما نیرو عنایت فرمود تا بتوانیم راهی درست انتخاب کنیم و به نام خداوندی که تمام بندگانش را در سختترین شرایط به آنها قوت قلب میبخشد، آنها را استوار و ثابتقدم نگه میدارد و با سلام به رهبر کبیر انقلاب حضرت آیتاللهالعظمی امام خمینی(قدس سره) و با درود بیکران خدمت تمامی شهیدان و خانواده شهدا و با سلام خدمت پدر و مادر عزیز، تمامی خواهران و برادران. در اوایل سخنم؛ مادرم! از شما پدر و مادر خواهش میکنم که در مرگ من هیچگونه ناراحتی از خود نشان ندهید. آرزوی چنین روزی را داشتم و افتخار میکنم که در راه خدا و جمهوری اسلامی ایران کشته شدهام و تنها پیام من به شما و دیگر برادران همانا پیروی کردن از امام(قدس سره) ولایتفقیه است و از شما نیز خواهشمندم که مرا در اراک به خاک بسپارید.
شهید رضا قربعلی در هفتم تیرماه سال 1341 در شهرستان تفرش به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی خود را تا سوم دبستان در آن شهر گذراند. در سال 1350 به اتفاق خانواده به شهر اراک مهاجرت کردند. تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه خیام سپری کرد و دوران راهنمایی را نیز در مدرسه کوروش سابق و دوران متوسطه را در دبیرستان مجیدی با موفقیت به پایان رساند. در اوایل انقلاب با توجه به اینکه 15 سال بیشتر نداشت، در راهپیماییها به همراه پدر و برادرانش شرکت میکرد و بعد از انقلاب نیز در مسجد محل فعالیت داشت. پس از اتمام درس در سال 1360 به خدمت سربازی رفت و در همان زمان من خودم مدت یک سال بود که در هوا نیروز اصفهان مشغول خدمت سربازی بودم.
پس از گذراندن دوران آموزشی به عنوان سرباز لشکر 77 خراسان به شهر مقدس مشهد منتقل شد و پس از مدت کوتاهی بنا بر تقاضا و اصرار ایشان و تعدادی از دوستانش، آنها را به منطقه عملیاتی خوزستان اعزام کردند. در آزادسازی خرمشهر نیز شرکت داشت و پس از آن به منطقه عملیاتی کوشک منتقل شد.
17 روز قبل از شهادت، مدت 10 روز مرخصی میگیرد و به اراک میآید. سه روز نزد والدین میماند و سپس جهت دیدار از برادران و خواهران و بستگان به تفرش و تهران میرود و پس از دیدار با آنها و سکونت چهار شب در آن دو شهر، از آنها خداحافظی میکند و مجدد به اراک بر میگردد تا یک بار دیگر والدین خود را ببیند و آخرین وداع را انجام دهد. پس از آن به اصفهان میآید تا با من نیز که در آنجا مشغول خدمت سربازی بودم آخرین دیدار را انجام دهد. روز ششم شهریور یعنی هشت روز قبل از شهادت به پادگان هوا نیروز آمد و من 24 ساعت مرخصی گرفتم و با هم به داخل شهر آمدیم و به اتفاق از جاهای دیدنی شهر اصفهان دیدن کردیم. بعد از بازدید از جاهای دیدنی و صرف شام، برای خوابیدن به چند مسافرخانه رفتیم و جایی نیافتیم تا اینکه یکی از مسافرخانهها که در پشتبام تخت زده بود، دو تخت به ما داد و شب را سپری کردیم. نکتهای که برایم خیلی جالب بود این بود که او مرا موقع اذان صبح از خواب بیدار کرد و گفت: بلند شو اذان است، نمازت را بخوان. بعد از نماز با خود فکر کردم و گفتم: نماز اول وقت خواندن رضا نشأت گرفته از همسنگر بودن با رزمندگان اسلام و همنشینی با همرزمانی است که به شهادت رسیدهاند و عهد و پیمانی است که با امام رضا(علیه السلام) و شهدا بسته است و دانشگاه واقعی همان سنگر بسیجیهاست. بعد از نماز و تعقیبات نماز مدت کوتاهی استراحت کردیم و تا ظهر به تفریح و گردش پرداختیم. لحظات خیلی زود سپری شد و پس از صرف آخرین ناهار لحظه خداحافظی فرا رسید و ساعت دو بعد از ظهر سوار بر اتوبوس شد و به سوی میعادگاه عاشقان رفت و گویی دیگر رضا قصد برگشت ندارد چون وقتی اتوبوس حرکت کرد تا لحظه آخر که از جلوی چشمهایم محو شد، اتوبوس را بدرقه کردم.
جالب اینجاست این خاطره را که مینویسم روز چهاردهم شهریور هشتاد و سه میباشد یعنی صبح چنین روزی در سال 61 به روایت یکی از همسنگرهای او نمازش را میخواند و بعد از نماز صبح هنگامی که مشغول آماده کردن صبحانه بوده، در منطقه کوشک در اثر ترکش گلوله توپ به سر و سینه جان به جانآفرین تقدیم میکند و به ندای امام(قدس سره) خود لبیک میگوید. صبح روز بیستم شهریور در پادگان به من خبر دادند که هر چه زودتر مرخصی بگیر و برو اراک و از اتفاقی که افتاده چیزی نگفتند. من در مسیر راه خیلی فکر و خیال کردم و آنقدر ناراحت بودم که نفهمیدم چه وقت به اراک رسیدم. وقتی که به نزدیکیهای منزل پدرم رسیدم اطلاعیه شهادت برادرم را بر روی دیوار مشاهده کردم. دیگر توان راه رفتن به طرف منزل را نداشتم. به هر طریقی که بود خود را به منزل رساندم ولی هیچکس منزل نبود. همسایهها نیز در منزل حضور نداشتند. بیاختیار به طرف بهشتزهرا رفتم، وقتی که به پل خیابان شهدا رسیدم، دیدم جنازه برادرم روی دست مردم در حال پرواز است. جمعیت آنقدر زیاد بود که دست من به برادرم نمیرسید و نه به پدر و مادرم. در این هنگام یکی از همسایهها مرا تا قطعه شهدا یاری داد. وقتی که شهید بر روی زمین قرار گرفت، مرا برای دیدن برادرم جلو برد تا برای آخرین بار او را ببینم و با او وداع کنم. وقتی او را دیدم چون گذشته لبخند بر لب داشت و محاسن قشنگ او و قلب رئوفش آغشته از ترکش شده بود و فهمیدم که دشمن قلب و زبانی که از ولایت دم بزند، نشانه میگیرد چون در وصیتنامه خود نوشته بود پشتیبان ولایتفقیه باشید و از او پیروی کنید.[1]
1. برادر شهید.لف4بف4رقرب4