بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خدا، پاسدار حرمت خون شهیدان و با درود و سلام بر مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) منجی عالم بشریت و با درود به رهبر کبیر انقلاب امید مستضعفان جهان و با درود به ملت قهرمان و شهیدپرور ایران و با سلام به شهدای گلگونکفن از صدر اسلام تاکنون که با خون خود درخت اسلام و انقلاب امام حسین(علیه السلام) را زنده کردهاند اینجانب ماشاءالله هاشمی وصیتنامه خود را آغاز میکنم. همسنگران من برادران حزباللهی من لازم است از همه شما تشکر کنم خداوند به شما و به من عنایت فرموده که راه این شهیدان را ادامه دهیم. پدر و مادر و برادرانم و خواهرانم از خبر شهادت من خوشحال باشید و مبادا گریه کنید و شکرانه خدا را به عمل آورید که یکی از خانوادههایی هستید که فرزند کوچک و حقیر خود را درراه خدا فدا کرد به این شهادت افتخار کنید. برادران من از شما تقاضامندم که جای خالی مرا در سنگر پر کنید و سلاح آهنین مرا به دست بگیرید. از داداشم حسین خواهانم که اگر سربازیاش تمام شد به سپاه یا جهاد برود و به این ملت بزرگ خدمت کند پدر و برادران به خون این شهیدان و این انقلاب و امام(قدس سره) مبادا از این مسئولیتی که بر روی دوش ما گذاشته شده سرپیچی کنید. بر سر قبر من یک پرچم قرمز بزنید و بر در خانه هم بزنید اگر به کسی بدهکار هستم یادتان نرود. این جمله را هم یادآوری کنم که در این کردستان که من خدمت میکنم هر چی کومله دموکرات چریک آمریکایی و منافقان هستند با وحشیگری پاکترین و دلاورترین جوانان این ملت را به خاک و خون میکشند. آنها فریب خوردهاند و فکر خام کردهاند هیچکس نمیتواند با سیل خروشان و این ملت بزرگ و خدای تبارک و تعالی در بیفتد دست خدا بالاترین دستهاست و شکست در انقلاب ما نیست. اللهم عجل فی فرج مولانا صاحبالزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف).
درس و مدرسه را رها کرد و به سمت جبهه راهی شد. این رفتن به آسانی نبود. هر روز با خانواده صحبت میکرد ولی اصلاً رضایتی در کار نبود. پدرش میگفت حالا زمان درس خواندن توست نه جبهه رفتن، پس درست را خوب بخوان چرا که برای رفتن زمان داری. ماشاءالله سر کلاس درس مینشست و نگاهش به تختهسیاه بود ولی فکر و روحش در جایی دیگر. گاه میشد کل کلاس را در جبهه بود و خودش را در آنجا فرض میکرد که لباسی خاکی و بسیجی به تن کرده و با اسلحهای در دست دشمنان اسلام را از خاک ایران عزیز بیرون میکند و تا به خودش میآمد میدید که در روی نیمکت نشسته و در دستش جای اسلحه قلم گرفته است. البته اینها با هم هیچ فرقی نمیکنند. چرا که قلم هم در دست اهل علم چون اسلحهای است در دست رزمنده.
شهید ماشاءالله هاشمی فرزند محمود در هفتمین روز از اردیبهشتماه سال 1346 در روستای خوگان از توابع شهرستان خمین در خانوادهای مذهبی و متدین دیده به جهان هستی گشود. از همان سالهای کودکی در مسیری قرار گرفت که روح انسانیت را با دین و مذهب فرا گرفت و به واقع انسان بود. در دوران کودکی و نوجوانی حمایت از فلسطین را به زبان جاری میکرد و میگفت: خیلی دوست دارم تا به فلسطین بروم و به برادران و خواهران فلسطینیام کمک کنم و بارها هم از خدا میخواست که یک روزی در فلسطین و با صهیونیست اشغالگر بجنگد.
تحصیلاتش را در روستا آغاز کرد و توانست در این حیطه هم کوشا باشد. فعالیتهایش به گونهای بود که هم کار میکرد و هم درس میخواند و سعی میکرد تا میتواند در هر دو کار کوشا و فعال باشد. دوشادوش پدرش در زمینهای کشاورزی عرق میریخت. با اصرار از خانواده رضایت گرفت و راهی جبهه شد. به عنوان بسیجی جندالله سپاه سردشت خدمت میکرد که در یکم بهمنماه سال 1361 در منطقه سقز در درگیری با ضدانقلاب به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید را در زادگاهش به خاک سپردند.