آنگاه که سایه سرد و شوم جغد سکوت و سکون و بیخبری بر کشور حاکم بود و در هنگامهای که رهآورد سالهای سیاه ستمشاهی یعنی غفلت و بیدردی و سرخوشی بر تمام کشور و از جمله شهر شازند گسترده بود؛ بیداردلی دلاور از شهر آشنایی و از تیره هابیلیان و معلمی فرهیخته و خبیر و خیبرگشا و ظلمستیز حماسهای تحرکآفرین و جاودانه آفرید و شب آویختگان خود به خواب زده را به رعب و تحسین و تعجب وادار نمود.
شهر آرام و آرمیده در دامنه قله مرتفع و سرسبز شهباز در سال 1356 شاهد عملیات شجاعانه شیری شور آفرین بود تا اولین جرقه بیدارگری را تجربه کند. معلمی که در خوشخویی و نیکی کردن به دیگران گوی سبقت از همسنگان ربوده بود و به مدد معرفت، تواضع و خاکساری ذاتی خود چهرهای مردمی، روشنگر و جامعهساز و مقبول عام و خاص به دست آورده بود. عارف عاملی که مرگ با عزت را بر زندگی پر ذلت ترجیح داده و بسیار زودتر از دیگران دیگ عشقش به جوش آمده و راه سرخ شهادت را انتخاب کرده بود. معلمی که رضای خود را در لقای معشوق میدید، زیرا نه حرص بهشت داشت و نه ترسی از دوزخ.
روح قدسی او با قبرستان نشینی خوگر نشده بود چون که مُوتُوا قَبلَ اَن تمُوتُوا[1] را باور کرده و پیش از آن که به محاسبهاش بنشینند به محاسبه خویش نشسته بود. به قدح و مدح مردم آن وادی توجهی نکرد، کشف و شهود عارفانهاش به دیار حقیقتش کشانید و مست می الهیاش نمود.
او کسی نبود مگر محمدرضا کریمی معلم متواضعی که بسیار خوشخو و خوشرو بود و دلنشین. او که در یکم آذرماه سال 1334 در خانوادهای کشاورز و فرهنگی پا به عرصه خاکی گذاشت. در همان اوان کودکی با اتکا به هوش و ذکاوت و بلندنظری نشان داد که کودکی استثنایی است. با همسن و سالهای خود با نرمی و ملاطفت رفتار میکرد. علاقمند به ورزش بود و همچون تختی حامی مستضعفین. اگر میدید فردی به دیگری زورگویی میکند، با او برخورد جانانهای میکرد. همپای خانواده در امور کشاورزی شرکت میجست. اهل مطالعه بود و در مسیر تکامل گام برمیداشت. جذبه، جسارت و تشخص خاصی داشت و خوشپوش بود. جربزه داشت چنانچه در دوره دبیرستان در غسل دادن جنازه یک فقیر تک و تنها و بیکس کمک کرده بود، جواد و بخشنده بود تا آنجا که پدر تلاش میکرد در هنگام برداشت محصولات کشاورزی کمتر از او استفاده کند زیرا با رقت احساسی که داشت، توبره هر گدا و نیازمندی را از خرمن جو و گندم پر میکرد و او را نا امید بر نمیگرداند. یکبار هم کت و شلوار نو خود را به یک نو داماد بخشیده بود. ذاتاً مدیر بود و قادر بود به راحتی رهبری و هدایت هر مجموعهای را به عهده بگیرد. به کرات از سوی ناظم دبیرستان پهلوی اراک مورد عتاب قرار گرفته بود که: فلانی! هر چه میخواهی، بگو اما به دانشآموزان دیگر کاری نداشته باش. آری همیشه اینگونه بوده است که شب پرگان روز کور تحمل نور آگاهی را نداشتهاند.
پس از اخذ دیپلم در رشته ریاضی جهت آموزش دوره چهارماهه تعلیماتی سربازی به شهرستان سرآب عزیمت مینماید و در همانجا به عنوان یک سرباز با سواد مذهبی مورد نکوهش و تنبیهات و سختگیریهای نظامیان پادگان قرار میگیرد اما هرگز دست از مبارزه بر نمیدارد تا روح و جسمش را برای گماردن در طریق حق صیقلیتر نماید. پس از اتمام دوره آموزشی وارد مرکز تربیتمعلم قزوین شده و موفق به اخذ مدرک فوقدیپلم ریاضی میشود. به عشق معلمی خود را در خدمت آموزش و پرورش قرار میدهد. در شهرهای شازند و آستانه به تدریس میپردازد. او با یقین در مورد قیامت و بقای روح صحبت میکرد و به کمک دانش ریاضی وجود خدا را در آن شرایط نا بسامان دینی و سیاسی برای دانشآموزان خود اثبات مینمود و آنها را تحت تأثیر آموزههای علمی و مذهبی خود قرار میداد. لذا مصداق آیه (إِنَّمَا يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ )[2] بود.
این ویژگیها باعث شد تا پیوسته مورد تکریم شاگردان و مورد توجه همکاران فرهنگیاش باشد. سحرگاه دهم آذرماه سال 1356 شهر شازند آبستن یک حادثه ناگهانی، رعبآور و تحسینبرانگیز بود. چند نفر در سپیده روز عاشورا برای نهی از منکر با امام حسین(A) عهد و پیمان بسته بودند و در پناه نور ماه و سکوت شهر، آرامآرام به طرف مرکز فساد و جهالت، حرکت میکردند. محمدرضا، دوستانش را در سر کوچههای اطراف به عنوان نگهبان و محافظ گذاشت و خود در حالی که شیشهای بنزین در وسایلش مخفی کرده بود، به مشروبفروشی نزدیک شد. به وسیله سنگی، با کمترین سر و صدا، شیشه مغازه را شکست. بنزین را به درون مغازه پاشیده و شیشه کوکتل مولوتف را آتش زد و درون مغازه انداخت. انفجار و آتش، مغازه را فرا گرفت. محمدرضا برای ترک منطقه با عجله از بلندی که انتخاب کرده بود، پایین پرید. که متأسفانه به درون جوی آب افتاده و از ناحیه زانو، پای او به سختی شکست. دقایقی بعد ماشین ریوی ژاندارمری که در حال گشت زنی بود به محل رسید و محمدرضا را که تک و تنها و با پایی زخمی و شکسته و در حال خونریزی شدید، دوستانش را فراری داده بود، در نزدیکی مشروبفروشی یافته و با عصبانیت و تهدیدهای فراوان او را به بیمارستان ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) اراک منتقل نمودند. بر اثر کم توجهی در عمل جراحی و همچنین خونریزی فراوان در ظهر عاشورای حسینی(A) مصادف با دهم آذرماه سال1356 به درجه رفیع شهادت نائل آمد تا با مرگ سرخ و مظلومانه خود طلیعهای باشد برای انفجار نور انقلاب.
لحظاتی قبل از شهادت بازجوی پاسگاه را به تمسخر گرفته بود که: برو دنبال کارت؛ پدر بیامرز. پس از شهادت او، مأمورین ساواک که معمولاً در تعقیب او بودند، بسیاری از کتابهایش را ضبط و مابقی را بستگان شهید سوزانده بودند. جز سخنان عالمانهای که رنگ و صبغه مذهبی داشت، به علاوه خاطرات ماندگار و جالبی که در ذهن دانشآموزانش باقی مانده، یادگاری از شهید نیست که اگر باشد آه سرد مادر و زخم دل پدر است و بس.
پیوسته میگفت: ما وظیفه داریم بدون ترس از هر خطری نسبت به هر موضوع خداپسندانه و انسانی تلاش مستمر و خستگیناپذیر داشته باشیم.[3]
1. بحارالانوار، ج 72، ص 59.
1. سوره فاطر، 28.
[3]. پلههای آسمانی، ج 3، ص 246 تا 248