محمد در روز 20 بهمن ماه 1369 در استان بلخاب و شهرستان ورزیخ به دنیا آمد. بعد از اینک 9 ماهه شد خانواده اش به دلیل نامساعد بودن شرایط زندگی و جنگ های داخلی وطن به سوی ایران راهی شدند و از شهر مرزی تفتان به عنوان مهاجر قانونی پذیرفته شدند و به شهر مقدس قم رفتند و همان جا ساکن شدند اما به دلیل گرمای زیاد هوا از قم به ساوه نقل مکان کردند و چهار سال را در ساوه سپری کردند. بعد از آن به محلات آمدند و زمانی که محمد 7 ساله شد نام او را در مدرسه شهید محلاتی نوشتند تا صنف پنجم ابتدایی را درس خواند که اعلام کردند مهاجرین باید به مدارس شهریه پرداخت کنند . خانواده محمد هم توانایی پرداخت شهریه را نداشتند و محمد هم نتوانست درسش را ادامه دهد.اما به مطالعه علاقه فراوانی داشت مخصوصا کتابهای دینی ، مذهبی ، تاریخ وطن و احادیث.
خواندن احادیث ائمه اطهار(ع) نیز از عادتهای کودکی محمد تا بزرگسالی بود و احادیثی را که می خواند برای خانواده بازگو می کرد. او نماز خواندن را در همان کلاس سوم و چهارم می آموخت و به نماز سر وقت مراقبت می کرد. بدون اینکه کسی او را به این کار سفارش کند از آنجایی که به سن تکلیف نرسیده بود نمازهایش را به نیت آنکه ثوابش به روح پدربزرگش برسد می خواند . محمد فرزند اول خانواده بودکه این امر جدای از همه فرزندان باعث عزیزتر بودن او پیش پدر و مادر می شد و این رفتار شایسته نیز مهر او را در دل پدر و مادر چند برابر می کرد.
محمد خیلی اجتماعی بود و با هرکسی به راحتی ارتباط برقرار می کرد و صمیمی می شد. این روحیه او باعث شده بود تا دوستان زیادی داشته باشد.
او در سن 17 سالگی رد مرز شد و به وطن برگردانده شد مدتی در وطن به دنبال کار گشت اما کاری پیدا نکرد پس به اردوی ملی رفت و چند ماهی طول کشید تا دوره آموزشی که بسیار برایش سخت و طاقت فرسا بود را گذراند . سن کم اما اراده ی قوی داشت و با پولی که از گذراندن چند ماه سربازی در وطن به دست آورد پاسپورت تهیه کرد و ویزای ایران گرفت و به ایران نزد خانواده برگشت. 2 سال بعد زمانی که در ساختمانی مشغول بنایی بود دست گیر و رد مرز شد و یک سال دیگر نیز در وطن ماند و بعد از یک سال به همراه کاروان زیارتی به کربلا رفت و امام حسین(ع) را زیارت کرد و از آنجا به ایران آمد. اول بهار سال 93 بود که یک روز صبح وقتی دور هم بودیم محمد گفت: من امشب خوابی دیدم. خواب دیدم یک بانوی نورانی آمد و پیشانیم را بوسیدبه گمانم حضرت زینب(س) بود. از آن خواب به بعد بود که خیلی بیقرار شد. محمد شنیده بود که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) می توان به سوریه رفت امام نمی دانست چطوری! بعد از یک هفته جستجو از طریق کسی راهنمایی شد و ثبت نام کرد.
برای اجازه گرفتن از مادر خیلی تلاش کرد امام مادر به آسانی راضی نمی شدتا چند روز قبل رفتن که محمد دوباره تلاش کد و به مادر گفت: « مگر ما مسلمان و شیعه نیستیم ؟ مگر حضرت پیامبر ما را به یاری برادر مسلمانمان سفارش نکرده؟ مگر نگفته که اگر مسلمانی بداند که برادر مسلمانش به کمک او احتیاج دارد اما کمکش نکند مسلمان نیست؟ ما قبلا این را تجربه کردیم در جنگ با طالبان هیچ کس ما را یاری نکرد شاید به خاطر این بود که نمی دانستند ما هم مسلمان هستیم.
اجازه بده بروم تا مسلمانی ام را ثابت کنم. از طرفی روز قیامت چگونه می خواهی با حضرت پیامبر(ص) روبرو شوی، وقتی امت خود را ملاقات می کند؟ اگر نروم آبرویی برایمان نمی ماند مادر. اگر روزی فاطمه زهرا از تو بپرسد در دوستی با ما چه کردی آن وقت چه جوابی برایش داری؟»
این حرفهای محمد دل مادر را راضی کرد. مادر به محمد اجازه داد و او برای دفاع از حرم های پاک و مطهر بهترین بانوهای عالم به سوریه رفت.
هر دفعه که محمد می رفت هوش و حواس مادر را هم با خود می برد گویی روح مادر هم همراه او بود. وقتی می آمد مادر هم همان مادر همیشگی می شد.
محمد زمانی که رزمنده بود و به مرخصی می آمد فقط از مظلومیت و خوبی های مردم سوریه سخن می گفت تمام دغدغه اش سوریه ، مردم و حرم بود اصلا انگار فقط برای مادر به مرخصی می آمد، خودش در خانه بود اما دلش در سوریه
تمام مدت مرخصی اش با دوستانش در سوریه در تماس بود و خبرها را از آنها می گرفت. برای رفتن اشتیاق داشت اما آمدن نه
این دفعه آخری هم ، همه می گفتند نرو کافی است وظیفه ات را انجام دادی دیگر دینی به گردنت نیست اما محمد به حرف ها گوش نمی داد. چند روز به رفتنش مانده بوذ که دیدم خیلی خوشحال است از او پرسیدم دلیل خوشحالی ات چیست؟
گفت: خوابهای خیلی خوبی دیده ام که قابل بازگو کردن نیست جز یکی، خواب دیدم از سوریه به شهر محلات شهید آورده اند من هم رفتم تا در مراسم همراهی کنم که چشمم به عکس شهیدی خورد ، عکس خودم بود.
کسانی از آشنایان را هم دیدم که می گفتند این ها که شهید نمی شوند چون برای پول می روند. بعد به من گفت: از این حرفها زیاد می گویند ولی شما اهمیت ندهید آنها جای ما نیستند که بدانند.
شب آخر که رفت مادرم این دفعه او را دو بار از زیر قرآن رد کرد ، دل همه خیلی گرفته بود اما چیزی نمی توانستیم بگوییم رفت و ساعتی بعد برگشت و گفت: ماشین پر شده و جا برای او نبوده. زنگ زد به آژانس و دوستانش هیچ کس قبول نکرد او را ببرد تا اینکه یکی بهش گفت: بیا من آشنا دارم یه جوری توی اتوبوس سوارت می کنم. این بود که دوباره از زیر قرآن ردش کردیم و رفت.
هفته ای دو بار زنگ می زد تا یک روز مانده به تاسوعای 94 زنگ زد و با مادر حرف زد و همان تماس آخرش شد. آخرین باری که صدایش را شنیدیم و سه هفته بعد خبر شهادتش را آوردند.
شهید 4 مرحله اعزام شده است.
روحش شاد و یادش گرامی
راوی : فاطمه براتی (خواهر شهید)