آخرین روزهای زمستان سال 1381 بود. مطابق تقویم طبیعت، بهار باید كم كم خودنمایی میكرد. اما در روستای آقداش از توابع بخش خنداب كه از همه طرف در محاصره كوهها قرار داشت بهار هنوز فرصت ورود نیافته بود. مردم به جای خانه تكانی به احترام ایام سوگواری امام حسین(علیه السلام) پرچمهای سیاه و سرخ بر فراز خانههایشان آویخته بودند. عازم مزار شهدا شدم بعد از طی مسیری كوتاه به آن جا رسیدم. فاتحهای خواندم و به سمت قطعه شهدا كه مانند نگین انگشتری در میان سایر قبور میدرخشید حركت نمودم. فاتحهای هم نثار روح آن شهدا خواندم و با دقت به قاب عكس آنها نگاه كردم. تك تك آنها گلی از گلستانهای این روستا بودند. اما در انتهای قطعه بوی دو گل كه در كنار هم روییده بودند از همه آشناتر بود. اولین گل شهید ولی كریمی نام داشت و دومین گل، گل باغ زندگی مادر بزرگم شهید علی قربان اسدی. حق با عمه بود. مادر بزرگ آرامش عجیبی پیدا كرده بود. قاب آلومینیومی بالای سر مزار عمو حاوی قاب عكس كوچكی از او و قسمتهایی از وصیت نامهاش بود. با دقت كه وصیتنامه را نگاه كردم، بخشی از آن توجه مرا به خود جلب كرد: پدر و مادر و تمام افراد خانوادهام هروقت به فكر من افتادید به فكر امام حسین(علیه السلام) و هفتاد و دو تن از یاران آن امام بزرگوار(علیه السلام) بیافتید. به یاد علیاكبر(علیه السلام) و به یاد طفل شیرخوار، علیاصغر(علیه السلام) بیافتید. من كه از علیاكبر(علیه السلام) امام حسین(علیه السلام) بالاتر نیستم. صابر باشید و به خدا توكل كنید.
همیشه در خط ولایت فقیه باشید تا لطمهای به شما وارد نشود. به یادخدا باشید. چون قرآن میفرماید: )أَلاَ بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ)[1]
با خود فكر كردم كه شاید این مطالب موجب آرامش مادر بزرگ شده است كنار او نشستم. سلام كردم. مثل همیشه با مهربانی پاسخ سلامم را داد. از او خواستم كه برایم از تولد تا شهادت عمو را تعریف كند كه آن را برایتان بازگو میكنم.
او گفت: عمو در هفتم شهریورماه 1343 همزمان با شب نوزدهم ماه مبارك رمضان در آقداش به دنیا آمد. با خود گفتم: شاید به همین خاطر است كه مادر بزرگ همیشه میگوید عمو علی با 3 خواهر و 3 برادر دیگرش فرق دارد. مادر بزرگ ادامه داد: آن شب را خوب یادم هست. اهالی روستا برای احیاء و مراسم شب قدر در مسجد جامع روستا جمع شده بودند. پدربزرگ، مش ذبیحالله، كه به خاطر وضعیت من نتوانسته بود در مراسم شبقدر شرکت كند كمی ناراحت به نظر میرسبد. اما از طرف دیگر احساس مسئولیت و بزرگواری، این مرد را وادار كرده بود كه او هم مثل من و دیگر اهالی خانه به انتظار تولد عموعلی آرام و قرار نداشته باشد.
آن شب وقتی صدای اولین گریه عمویت هم نوا با فریاد یا علی(علیه السلام) مردم به آسمان رسید آرامش دوباره به خانه ما بازگشت. همه خوشحال شدند و خدا را شكر كردند. مادربزرگ گفت كه عمو دوره ابتدایی را در همین مدرسهای كه من الآن درس میخوانم گذرانده است ولی چون آن موقع در این جا مدرسه راهنمایی نبوده با وجود این که پدر بزرگم دوست داشت در كار كشاورزی كمك حال او باشد با اصرار مادربزرگ و علاقه فراوان خود عمو پس از دو سال وقفه، برای ادامه تحصیل به روستای مست سفلی در مجاورت روستای خودمان رفته و بعد از گذراندن دوره راهنمایی جهت ادامه تحصیل به دبیرستان امام باقر(علیه السلام) اراک منتقل میشود. پس از دریافت دیپلم از مدرسه شبانه ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) در مهرماه 1365 در مرکز تربیت معلم شهید باهنر اراک در رشته ادبیات فارسی قبول شده و به استخدام آموزش و پرورش در میآید. در دوران دانشجویی در عملیات بدر نیز شرکت میکند. زمانی که کارورزی تربیت معلم را شروع نموده و شعلههای تدریس و تعلیم و تربیت در وجود او زبانه میکشید، عشق به حضور در جبهه او را دیگر بار به سوی خود کشاند. او در زمان تحصیل تابستانها به آقداش میآمد و در كارهای كشاورزی به پدربزرگ كمك میكرد. او بسیار به نماز اهمیت میداد و اغلب اوقات روزه میگرفت. به خاطر علاقه فراوان به نماز و روزه، خواهران و برادرانش را هم به خواندن نماز و روزه گرفتن سفارش كرده است.
مادربزرگ گفت: علی قربان، آقا امیرمؤمنین(علیه السلام) را الگوی خود قرار داده بود. او نسبت به خانوادههایی كه بچههای یتیم داشتند توجه خاصی داشت. بر سر آنها دست نوازش میكشید و به آنها كمكهای مادی و معنوی میكرد. البته او بیشتر كارهایش را پنهانی انجام میداد و تنها خبر كارهای او را از دوستان و آشنایان میشنیدیم. هر چند با این همه ... و مادربزرگ بقیه حرفش را خورد و من قسمتی دیگر از وصیت عمو را كه پدرم نیز همیشه بر آن تأكید میكرد به خاطر آوردم:
خدایا تو خود گواهی كه من در طول زندگیام قدمی برنداشتم كه برای رضای تو باشد و با كولهباری مملو از گناه به درگاه بی زوال تو آمده و از تو عفو طلبیدم. از مادربزرگ در مورد عملیاتی كه عمو در آن شركت داشته است سؤال میكنم. مادربزرگ از قول همرزمان عمو میگوید: او در سال 62 در عملیات خیبر كه در جزیره مجنون انجام شده، شركت نموده و شجاعت بسیاری هم از خود نشان میدهد اما تركش میخورد و مجروح میشود و مجبور میشود كه مدتی را دور از جبهه و جنگ بگذراند. اما دوباره طاقت نیاورده و بعد از بهبودی به جبهه میرود و در عملیات بدر شرکت میکند. او در سال 1365 قبل از عملیات کربلای 4 در مقرّ گردان در نخلستانهای اطراف دزفول برای خودش قبری کنده بود و شبها داخل آن میخوابید. حتی یک بار از دوستش تقاضا کرده بود سنگها را کامل روی قبر بگذارد تا احساس تنهایی در قبر را درک نماید. بعد از این که از قبر بیرون آمده، گفته بود احساس میکنم دیگر از مرگ نمیترسم. مادربزرگ چادرش را روی صورتش کشید تا من چشمان به باران نشستهاش را نبینم. بغضش را فرو برد و ادامه داد: سرانجام او دو روز بعد از شروع عملیات كربلای 5 در منطقه شلمچه در 21 دی ماه سال 65 به شهادت رسید. جمعی از دوستان همسنگرش خبر شهادت او را برای ما آوردند و ما طبق سفارش او پیكرش را كنار قبر پسرعمهاش ولی به خاك سپردیم. یادم میآید وقتی كه فهمید ولی مفقودالاثر شده پیغام داده بود كه به خانواده ولی بگویید اگر ولی شما رفت علی بود كه اسلحه او را بردارد و راه خونین او را ادامه دهد. ما مجلس شهادت او را در نهایت سادگی و بدون تشریفات برگزار كردیم چرا كه به قول خودش میخواست مجلس شهادتش درسی باشد برای دیگران. سخن به اینجا كه رسید مرواریدهای اشك بر صدف چشمان مادربزرگ نشست و بغض در گلوی او شكست. بغض گلوی مرا هم گرفته بود. اما برای این كه دل صبور مادربزرگ را بیش از این به درد نیاورم بغضم را به زحمت فرو بردم و دستم را بر شانهاش نهاده و با خواندن گوشه دیگری از وصیت عمو او را دلداری دادم. شهادت برترین معراج و بالاترین درجه كمال انسانی است كه برای هر فردی امكان چنین سعادتی نیست.
مادربزرگ با گوشه چادرش چشمان خود را پاك كرد. شیشه گلاب را از دست من گرفت و آن را باز كرد و قبر عموعلی و دیگر شهدای آقداش را با گلاب شستشو داد. در حالی كه آهسته میگفت خدایا پسرم و جمیع شهدا را با مولایشان امام حسین(علیه السلام) محشور بگردان به سمت خانه حركت كرد.[2]
1. سوره رعد، 28.
1. به نقل از پلههای آسمانی.