بسم الله الرحمن الرحیم
)يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ وَجَاهِدُوا فِي سَبِيلِهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ).[1]
اى كسانى كه ايمان آوردهايد از خدا پروا كنيد و به او توسل و تقرب جوييد و در راهش جهاد كنيد باشد كه رستگار شويد. با درود به ارواح پاک شهدای اسلام به خصوص شهدای اخیر. با درود به رهبر کبیر و بنیانگذار جمهوری اسلامی و حامی مستضعفان جهان، امام خمینی(قدس سره) و با سلام بر امید امام ... و با سلام بر امت حزبالله و همیشه در صحنه ایران اکنون که با گذشت چهار سال از جنگ تحمیلی که تا به حال شهادت نصیبم نشده. برای مبارزه با صدامیان کافر عازم جبهه میشوم تا شاید این بار به نیل شهدا بپیوندم. اکنون ما عاشقان حسین(علیه السلام)، میرویم تا راه کربلای حسین(علیه السلام) را بگشائیم. شاید خدا گناهان ما را بخشیده باشد و ما را به مهمانی دعوت کند. که به آرزوی دیرینه خود رسیدهایم و شما ای امت حزبالله هرگز گول این گروههای به اصطلاح خلقی را نخورید و تا سر حد جان با آنان مبارزه کنید و ما پاسداران اسلام با خدای خویش عهد نمودهایم که تا جان در بدن داریم از یاری کردن اسلام و امام(قدس سره) عزیزمان کوتاهی نخواهیم کرد. ای امت حزبالله شما را به خدا قسم، امام(قدس سره) عزیزمان را یاری کنید و به فرامین گهر بارش گوش فرا دهید زیرا تنها امام(قدس سره) است که یاریدهنده مسلمین است و مقام پشتیبان روحانیت باشید زیرا روحانیت ستون و مسئول اسلام است همانطور که امام(قدس سره) بزرگوارمان میفرماید: اسلام بدون روحانیت مثل کشور بدون طبیب است. و حالا تو ای پدر عزیز میدانم که برای من زحمتها کشیدی ولی من قدر زحمتهای تو را ندانستم امیدوارم که مرا ببخشی و تو ای مادر عزیزم! مادر تو برای من زحمتها کشیدی و از تو تشکر میکنم که چنین فرزندی را به اسلام هدیه میکنی زیرا هر موقع میگفتم مادر من میخواهم به جبهه بروم، مرا به خدا میسپردی و میگفتی برو به امید خدا، خدا یارتان باد و از تو میخواهم که در شهادت من گریه نکنی و از تو خواهش میکنم. فرزندان دیگرت را برای مقابله با کفر آماده کنی زیرا که خدا ما را آفریده تا در راه خودش جانمان را فدا کنیم برادران و خواهران! این دنیای دلپذیر که ما در آن منزل داریم، خانهای زیباست؛ ولی جای قرار و پایداری نیست ... این دنیا میدان مسابقه و فعالیت است که جایزهی آن را در سرای جاویدان آخرت از خدا میگیریم ... ای همسر و فرزند عزیزم، در مرگ من ناراحت نباشید و غم و غصه نخورید. مرگ برای همه هست. ای خوش آن مرگی که در راه خدا باشد ... ای برادران و خواهران عزیزم، اگر تقصیری از برادر خود دیدهاید، مرا حلال کنید و ای پدر ارجمندم، من پانزده روز روزه بدهکارم که امیدوارم برایم بگیرید یا و ای پدر عزیز اگر شهادت شامل حال من شد مرا در کنار شهدای مرزیجران به خاک بسپارید.
والسلام خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)، خمینی(قدس سره شریف) را نگهدار مورخه 26/1/1363.
2. سوره مائده، 35.
بند پوتینش را محکم کرد، آر پی جی را تا روی شانهاش بالا برد، نگاهش در من گره خورد و بعد از چند جملهی ابتدایی، گفت: متولد چندی؟ و من که همیشه با شنیدن این پرسش، یاد مدرسه و نوشتن پشت عکسهای آن میافتم، جواب دادم: 37، تو متولد چندی؟ کمی فکر کرد؛ من همیشه گمان میکردم آقا علی یعنی آقاسیدعلی، باید از من بزرگتر باشد؛ یعنی چهرهی آفتابخورده و رنجدیدهاش این را میگفت. آقا علی آر پی جیاش را پایین آورد و چهار زانو، روی خاک همان جایی که با هم گرم گفتگو بودیم، نشست و همان طور که گاهی از دور، حرکت و دود کم رنگ کامیونها و تانکهای عراقی را میدید، با دست کار کرده و روستاییاش، خاک را زیر زانویش آورد و با انگشت، روی زمین، عدد چهل و دو را نوشت. آن وقت بود که من فهمیدم، متأهل بودن آقاعلی و چهرهی آفتابخورده و رنجیده از کار او دلیل نمیشود که من خود را، با وجود پنج سال سن بیشتر، جوانتر از او بدانم. از نگاه و نوای نجیبانهاش، از این که گفت: فقط تا دوم راهنمایی درس خوانده است و به عنوان متصدی خدمات مدرسه راهنمایی فاطمیه مرزیجران، کار و تلاش میکند، دریافتم که این چشمهای پر از حیای روستایی، نه با کتاب و کلمه و شغل، که با مردان خون و گلوله و عشق، با فاش بگویم جنگ عجب قرابت و خویشاوندی دیرینهای دارد! مردانی از نوع او که فراتر از، مدرک و مدرسه و کلمه و کتابهای قراردادی و دنیایی، با یک لبیک، با یک آری بزرگ که به هیچ درنگ و دریغی نمیماند، آمدند تا جانهایشان را در کنار حجم آبها و خاکهای آتش گرفته، فرهادوار، بر هودج نور، تا طور و طوبی، تا خنکای طلایهی پرواز ببرند. و حالا من دارم همهی آن خاطرات، همهی آن کلام و کلمه را در روشنای ذهنم مرور میکنم؛ یعنی میشود آدم آن چهرهها را که خیلی روشن و آشکار نور باران میشدند، فراموش کند؟ هر چه بود پدر و مادر و همسرش را راضی کرده بود. دوری از دختر کوچکش را، به جان خریده بود و در طول مدت یک سال حضورش در جبهه، بعد از شرکت در عملیات گیلانغرب و مدتی خدمت در منطقه عملیاتی مهاباد دلش میخواست، شناگر دریای بیکران جنوب شود. برادرش سیدحسین، پیش از او و به عنوان غواص در آتش گلوله و آشوب مجنون، روبروی نیهای آتش گرفته، در شبی از شعر و اشاره، چکامهی جاودانگی را تلاوت کرده بود. سیدحسین رفته بود و هیچگاه، آری، هیچگاه به خانهشان برنگشته بود. برای همین آقاعلی با آمدن به جنوب، راه برادر را در پیش گرفت. آموزش دید و شناکنان تا شهر آبی عشق کوچید. شرایط برای حضور افراد داوطلب در گردان امام حسین(علیه السلام) این بود که متأهل و خانواده شهید نباشد، چون عملیات سختی در پیش بود و درصد شهادت این افراد بسیار زیاد. عمو کاوه پیش از آن به او گفته بود: سید! تو متأهلی، بچهی کوچک داری، از اینها که بگذریم برادر شهیدی، من صلاح نمیدانم در عملیات غواصی شرکت کنی. و وی بیهیچ مجال و درنگی، با دنیایی لبریز از شوق کوچیدن، با خواهش و تمنای عاشقانه گفته بود: وقتی این گونه میتوانم بهتر انجام وظیفه نمایم، بنابراین چرا، راه برادر شهیدم را ادامه ندهم؟ چرا اینجا بمانم و فرصت را از دست بدهم؟ و بدین گونه سید علیاکبر سجادی مرزیجرانی فرزند عبدالله، اعزام شده از اراک در چهارم دیماه 1365، در عملیات کربلای 4 در آبهای بوارین، جاودانه شد. یازده سال بعد در دیماه سال 1377، وقتی که دخترش فقط نام پدر را شنیده بود و چهرهی نجیبش را در چهارخانهی عکس دیده بود، پلاک متبرک پدر را در دستهای کوچکش فشرد و حرفهای مادر را که از پدر شجاعش میگفت، مرور میکرد تا هیچگاه از یادش نرود و همواره بتواند ادامهدهنده راه او باشد: پدرت اغلب ذکر دعا و صلوات بر لبش جاری بود. به والدین خود بسیار احترام میگذاشت و معتقد بود خداوند متعال به انسان دو دست داده که باید با یک دست به کار خود پرداخت و با دست دیگر به دیگران کمک کرد. و بعد از خوردن غذا ذکر دعایش این بود: خدایا شهادت در راه خودت را نصیب ما بگردان.[1]
1. پلههای آسمانی، ج1، ص 140 – 142.