به تکیه عزاداری امام حسین(علیه السلام) نزدیک میشوم. هنوز هم فقط اینجاست که دلم را آرام میکند و روحم را تسلی میدهد. مداح با سوز روضه میخواند و همه گریه میکنند. پاهایم سست میشود اما گوشهایم را تیز میکنم. روضه حضرت علیاصغر(علیه السلام) است و روضهخوان از دل غم دیده رباب میگوید. در گوشهای دنج و تاریک مینشینم و با خودم خلوت میکنم. چادر سیاهم را در صورتم میکشم تا فقط خودم بمانم و خدای خودم و طفل کوچکی که او را بابالحوائج میخوانیم. خوب میدانم تمام غصههایم گوشهای از دل پارهپاره رباب نمیشود اما حال مرا هم کسی نمیداند جز آنکه طفل کوچکش را در گهواره از دست داده. صدای روضهخوان فضا را پر میکند و من حالم دگرگون میشود. با گوش جان به گفتههایش گوش میدهم و ناخودآگاه به سالهای گذشته سفر میکنم، کمکم اشک بر پهنای صورتم جاری میشود و دلم در سینه میلرزد من به وضوح تکان قلبم را احساس میکنم.
او میخواند از لبهای تشنه و من به یاد میآورم داغی آتشهای بمباران را.
او میخواند از دل غم دیده و من به یاد میآورم گریههای خودم و همسرم را.
او میخواند از یزید زمان و من به یاد میآورم دشمن نا نجیب بعثی را.
او میخواند از صحرای کربلا و من به یاد میآورم کربلای ایرانزمین را.
او میخواند از گلوی تیر خورده و من به یاد میآورم نفسهای به شماره افتاده عابس را.
نمیدانم درونم چه اتفاقی میافتد اما نوزادم را به خاطر میآورم کودکی که در سال 1366 از جانب خداوند به من و همسرم هدیه داده شد و زندگیمان را زیباتر از قبل کرده بود. نامش را عابس گذاشتیم و عاشقانه دوستش داشتیم. هنوز هم صدای گریههای کودکانهاش در گوشم میپیچد، همان زمانی که تنها در آغوش من آرام میگرفت و گاهی لبهای کوچکش به لبخند باز میشد. به آرزوهایم فکر میکنم به آنچه که برایش در سر داشتیم. و دوست داشتیم تمام تلاشمان را بکنیم تا همه آنها محقق شود. از راه رفتن و بازی با اسباببازیهای گوناگون گرفته تا مدرسه رفتن و ورزش کردن و درس خواندن و ازدواج و.... که هر کدام را روزی چند بار در دل تکرار میکردم تا یادم بماند از خدای منان بهترینها را برای فرزندم بخوانم.
اما جنگ غارتگر آرزوهاست. جنگ همان دستان پلیدی است که گلوی انسان را فشار میدهد و او را از پا میاندازد. و این بار نوبت عابس بود که بر بال سعادت بنشیند و به آسمان آبی برسد. مهمان کوچکی که چند ماه بیشتر از عمر کوتاهش نمیگذشت اما خزان عمرش زود فرا رسید و در 25/12/1366 در شهرستان شازند در بمباران هوایی به شهادت رسید.
و حالا من ماندهام و روضههایی که تنها با گوش سپردن به آنها آرام میگیرم و از خدا میخواهم که عابس کوچک را شفیع ما قرار دهد.