پروردگارا ای بخشنده مهربان! ای غفور ای رحیم ای که دریای رحمتی، من که غرق در گناهم، مرا ببخش. پروردگارا! شکر که در زمان نمایندهات امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و نایب او امام خمینی(قدس سره) افتخار شرکت در جبهه حق علیه باطل را پیدا کرده بلکه با اندکی کار دریابی از گناهان مرا مورد بخشش قرار دهی.
و با درود به روان پاک شهیدان، شهدایی که با رفتن خویش با مسئولیت را بر دوش ما نهادند با یاد شهدای قله شمسی، با یاد علیمحمد، حمید، حسن علیاصغر و کلیه شهداء.
خداوندا اگر لیاقت مهمانی برادران شهید را دارم که سعادتی بزرگ نصیبم شده وگرنه سعادت شفاعت آن را داشته باشم.
مادرم! مرا حلال کن. مثل خواهرم باش. مانند کوه بایست و احسان و مهدی را آماده کن. برادران و خواهران مرا ببخشید. راه را خوب تشخیص دهید و دنبالهرو راه امام(قدس سره) و روحانیت مبارز باشید. احسان و مهدی خوب مواظب باشید که خدای ناکرده در دام این شیادان نیفتند.
نکتهای با همکاران فرهنگی که دوش شما مسئولیت سنگینی را تحمل مینماید. شاگردان خود را با تقوا بار آورید. محصلین! عزیز درس خود را بخوانید و حاضر در صحنه باشید. با قرآن و نهجالبلاغه و سایر کتب اسلامی خود را مجهز نمایید. اگر با این مخارج سنگین که بر دوش دولت میباشد، خیانت به اسلام است اگر درس نخوانید. امام(قدس سره) را تنها نگذارید. قدر این نعمت بزرگ را داشته باشید. همیشه در نماز او را دعا کنید. مواظبت باشید که اگر خدای نکرده امام(قدس سره) را تنها گذارید دیگر باید فاتحه اسلام را و انقلاب را خواند. در نماز جمعه شرکت نمایید و با شرکت خود دشمن را زبون نمایید. چون دشمن از جماعت لرزه بر اندامش میافتد. سایر دوستان و برادران که با آنها خداحافظی نکردم، مرا ببخشند. کمک به جنگزدگان و جبههها را فراموش نکنید. مرگ من باعث غرور شما نشود. در تشیع جنازهام و سایر مراسم در مسجد جامع زیر نظر فقط امام جمعه باشد و هیچ شخص دیگری حق سخن ندارد. من وابسته به حزبالله میباشم و آخر شما را به تقوا سفارش میکنم و باید در مقابل بعضی مسائل از خود گذشتگی داشته باشد.
حسن را سلام برسانید و از خدا برای همه شما طلب مغفرت دارم.
... برادر کوچک شما، محسن (محمد) محمدی.
2. سوره فجر، 27 الی 30.
حیاط مدرسه عنصری خمین با آن کاجهای بلند، لبریز از هیاهوی پسر بچههای بازیگوش است. زنگ میخورد و ناظم به زحمت بچهها را صف میکند. تو در صف کلاس سوم ایستادهای و نگاهت پر از شوق کودکانهات. مدیر بالای پلههای سنگی میایستد و نام شاگردهای ممتاز هر کلاس را میخواند. ضربان قلبت تند میشود. صدای مدیر میان صفها میپیچد. کلاس سوم ابتدایی دانشآموز محمد محمدی، فرزند حسین؛ بچهها برایت دست میزنند و تو سرت را با فروتنی پایین میاندازی. بیست و پنج فروردین به دنیا آمدهای، همان وقت که عطر شکوفههای سفید و صورتی درختها در حیاط خانه پیچیده بود. در خانه محسن صدایت میکنند. شاید مادر تو را نذر حضرت زهرا(علیها السلام) کرده است که تو را به نام فرزند مظلومش میخواند. انجام دادن کارهای فنی را دوست داری. هر وسیلهای که در خانه از کار میافتد، همه تو را برای تعمیر کردنش صدا میزنند. وقتی وسیلهای را دوباره راه میاندازی، احساس خوبِ توانستن شادت میکند و شاید به همین دلیل میروی هنرستان صنعتی اراک و رشته مکانیک را برای ادامه تحصیل انتخاب میکنی. بیست ساله شدهای، لباس سربازی به تنت میآید. سال 1357 است و رودهای انقلاب به هم پیوستهاند تا سیلی شوند برای در هم کوبیدن حکومت ستمشاهی. تو هم به جمع مشتاقان حقیقت میپیوندی و به فرمان آقا خدمت در ارتشی که برادر میکشد را تاب نمیآوری، میگذاری و میآیی. مسجد صاحبالزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) تو را به یاد دارد. همان جوان رشیدی که پای ثابت جمعهای انقلابی بود و محرم و صفرها با چابکی خدمتگزار عزاداران امام(قدس سره) شهیدش میشد. این مسجد از تو خاطرات روشنی دارد و گهگاه سراغ آن جوان شوخطبع با معرفتش را از تاریخ گرفته است. خبر قبول شدن تو در رشته مهندسی مکانیک دانشگاه کاشان بین همه دوستان و آشنایان پیچید. این خبر خوب برای آنها که روحیه پر انرژی، کوشا و شاداب تو را میشناختند، غیرمنتظره نبود. قصد رفتن داشتی ولی به خاطر انقلاب فرهنگی، دانشگاهها تعطیل شدند. آذر سال 1358 است که شغل معلمی را انتخاب کردهای. بچههای مدرسه روستای لکان از داشتن آقا معلم جوانی که همیشه خدا دستهایش گچی است، دل شادند. ولی تو از سایه سرد فقر که بر کلاس افتاده، غمگینی. اولین حقوقت را که گرفتی، یک راست رفتی مغازه لوازم تحریری. یک عالمه دفتر و خودکار و مداد و پاککن و تراش خریدی. آنقدر که برای یک سال همه بچهها کافی باشد. خنده که روی لب بچهها نشست. انگار دنیا را به نامت کرده بودند. طاقت یکجا ماندن نداری. باید همه جای خمین را بگردی تا هر مکانی سهمی از خاطرات تو داشته باشد. سال 1360 است و معلم روستای قورچی باشی شدهای. شیپور جنگ به صدا درآمده و دلت تاب ماندن نمیآورد. آن هم وقتی پیکر وطن پر از زخم و آتش است. چند بار از طرف جهاد به جبههها اعزام میشوی و هر بار که بر میگردی، برای بچهها خاطره و پوکه فشنگ سوغاتی میآوری. وقتی از شهادت همرزمانت میگویی، کلاس ساکت ساکت میشود و بچهها از تولد اشک در چشمان صادق تو بغض میکنند. امروز نهم اردیبهشت 1361 است، بچهها میدانند که امروز به خرمشهر اعزام میشوی. به امید برگشتن تو روزها را در تقویم علامت میزنند. بیستم و هشتم اردیبهشت میفهمند که تو این بار از خرمشهر یک راست رفتهای دیدار خدا. بغض بچهها میشکند و مدرسه یتیم ندیدنت میماند. نام تو در فهرست شهدای عملیات بیتالمقدس جاودانه میشود. مجلس یادبودت چه شلوغ است. گویی تو را امروز از همه گرفتهاند. پدر به سفارش تو غم پروازت را با آیات کتاب خدا تسکین میدهد و مادر میداند که محسنش از مصائب عظیم کربلا سهمی زینب(علیها السلام)وار نصیب او کرده است. بچههای مدرسه هم آمدهاند با صورتهایی که گریه بارانیشان کرده است، مبهوت سفر آقا معلم صف کشیدهاند و دستهجمعی سرودی را که از تو آموختهاند، میخوانند:
ای برادر شهید من، شهادتت مبارک.
او بسیجی گردان عمار از تیپ 7 ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود و در جاده اهواز خرمشهر به شهادت رسید.[1]