وصیتنامه این حقیر ابوالحسن طاهری.
به نام خداوند بخشنده و مهربان و یاریدهنده رزمندگان و در هم کوبنده ستمگران. باری قصد مزاحمت نداشتم ولی چند کلمه بر حسب تکلیف در این ایام با برکت فاطمیه و شاید آخر عمر در کنار رود خروشان کارون، لب کارون که در آنجا خون هزاران روح خدایی و رزمنده عارف ریخته و رنگ خون دارد و آن دیگر کارون لجن و سابق دور از عرفان نیست و در کنار آن شبهای عاشقان که با اشکهایشان آن را پاک کردهاند، مینویسم. اول از همه استغفار میکنم از گناهانم و امیدوارم که خدای تواب و رحیم مرا ببخشاید و از گناهانم درگذرد و من که خود را پاک نمیدانم، امیدوارم پاک گرداند و اگر از این دار فانی چشم بر بستم کولهبارم سبک باشد. باری من کوچکتر از آنم که توصیه و سفارشی داشته باشم ولی به عنوان تذکر یادآوری میکنم که اگر در اوایل انقلاب یک حرکتی کردیم و در خیابانها ریختیم و مرگ بر طاغوت گفتیم، باید تا آخر بایستیم و این شعار را با عمل به اثبات برسانیم و تا زمانی که طغیانگری وجود دارد به این راه ادامه دهیم و در پیروزی انقلاب ما این شعار ایمان، جهاد، شهادت، نقش مهمی داشت باید تا آخرین لحظات عمرمان با هم شعار را به شعور تبدیل کنیم و دست از ایمان که همان واجبات و مستحبات و محرمات و مکروهات است، عمل کنیم و روح شهادتطلبی را در خود تقویت کنیم و به جهاد بپردازیم.
وای بر تفرقه و جدایی که امام(قدس سره) عزیز بر این بسیار تکیه دارند، در شهر خودمان بسیار خوبیها است که جای تعریف و تمجید دارد. جامعه کوچک و چند هزار نفری شهرمان بعضی از نابسامانیها و فساد اخلاقی وجود دارد که خیال نکنند آن افراد فاسد و بیتوجه که مردم بیخبرند و کبکگونه نباشند و به خود آیند و بر خود و اعمالشان تفکر کنند که فکر کردن افضل اعمال است و با پند و نصیحت برگردند و نباشند که بخواهند با عقوبت ادب شوند، آنها به احترام خون هزاران شهید به خود آیند و خود را با جامعه وفق دهند و اصلاح شوند. مطالب در این باب اوضاع شهرمان بسیار و همه بر آن واقفند ولی یک دید وسیع و عالی میخواهد که بیان کنند و از من جاهل دور است.
چند کلمه با همکاران فرهنگی عزیزم که بدانند اصلاح جامعه و ساختن نیروهای مؤمن و متعهد کشور به دست آنهاست و باید خوب اصلاح کنند که این شغل شریف و مقدس را مانند من گنهکار جهت امرار معاش و شغل به حساب نیاورند و خوب تربیت کنند. باری در شهرمان مهمترین نعمت وجود دارد و آنهم پایگاه امام صادق(علیه السلام) است و آن حوزه علمیه که باید از وجود این علمای شیعه و روحانیت در خط امام(قدس سره) استفاده و پیروی کرد و اما در پایان در رابطه با اموالم طبق موازین شرعی عمل نمایید و از بدهکاری و طلبکاریهایم مطلع هستید و بدان عمل کنید. انشاءالله و اینجانب از همسر، والدین عزیزم راضی هستم و امیدوارم که من حقیر هم تا به حال توانسته باشم وظایفی که بر عهدهام بوده، نسبت به آن انجام داده باشم و آنها هم از من راضی و مرا حلال نمایند. باری من در آخر توصیه و تذکر میدهم که شما اگر به وصیتنامه شهیدان نظر کنید فقط آنان به امام(قدس سره) و اسلام تکیه دارند، سفارش میکنند پس لذا میفهمیم که مسئله خیلی مهم است و ما هم باید دنبالهروی خط امام(قدس سره) و شهیدان که همان خط سرخ شهادت و خط محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) و آل اوست، پیروی کنیم. دیگر عرضی ندارم به امید پیروزی اسلام به کفر جهانی. ابوالحسن طاهری.
من هانیه طاهری فرزند ابوالحسن هستم. دانستههایم خلاصه میشود به گفتههای پدربزرگم حاج مرتضی که حق پدری به جا آورد و دیگر در بین ما نیست و مادرم. پدرم روز شانزدهم اسفند سال 1338 دیده به جهان گشود و در دامن مادری پاک آرامش وقار را آموخت. در کنار سه برادر و یک خواهر به رشد رسید. برای آموختن علم و دانش به تحصیل پرداخت و در سال 1357 به تربیتمعلم کاشان رفت. برای سال دوم در تربیتمعلم قم ادامه تحصیل داد. مهرماه 1359 به استخدام آموزش و پرورش آشتیان در آمد. صبوری و جوانمردی پدرم از ایشان یک شخصیت، علمی، اجتماعی ساخت.
او توانست در آموزش و پرورش یک فرد مؤثر باشد. ابتدا به روستای دستگرد در دبستان شهید علی حسینی و سپس در مزرعه نو به تدریس پرداخت. قبل از پیروزی انقلاب، پدرم در مدت مبارزات خود علیه رژیم ستمشاهی، در تظاهرات و پخش اعلامیههای امام(قدس سره) حضور فعال داشت و بعد از پیروزی در انجمن اسلامی نقش فعالی داشته و دورههای آموزش نظامی را در تهران و قم گذراند. در سالهای 1360 تا 1365 در جبهههای مختلف شرکت داشتند و پس از اتمام عملیات به کلاس درس برگشته به وظیفه تدریس میپرداخت. ایشان از سوی لشکر حضرت رسول(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) از تهران به جبهه اعزام میگردید و از تجربهها و خاطراتش برای همکاران و دانشآموزان سخن میگفت. یک انسان وارسته و یک بسیجی مخلص در جبههها، یک زاهد نماز شب خوان، که به تلاوت قرآن هم بسیار علاقه داشت و آموزش آن را در فرصتهای مناسب برای دانشآموزان مهیا میکرد.
کلاسهای عقیدتی برگزار میکرد و در مسائل دینی با علم و مطالعه سخن میگفت. زرنگ و بیآلایش بود و در انجام کارها سریع، به همین خاطر در جبهه هم شهرت خاصی داشت.
در فرازی از وصیتنامهاش با همکاران فرهنگی چنین میگوید: این شغل شریف و مقدس را جهت امرار معاش و شغل به حساب نیاورید خوب تربیت کنید... .
پدرم در سال 1362 با دختر خالهاش ازدواج میکند. مادرم شغل معلمی پدرم را خیلی دوست داشته. او میگوید: فکر میکردم حقوق معلمی حداقل درآمد است و بنابراین زندگیام هیچگاه آلوده نمیگردد.
در دیماه 1364 من، یک سال قبل از شهادت پدرم به دنیا میآیم و با گفتن قصههای پدرم، بزرگ میشوم. وقتی تمام گفتههایش را مرور میکنم آنجا که میگوید: رود پرخروش کارون به خون نشسته است ... خون هزاران روح خدایی ریخته شده است... تا شبها عاشقان با اشکهایشان با کارون نجواها کنند... و اول از همه استغفار میکنم، از گناهانم و امیدوارم خداوند تواب و رحیم مرا ببخشد و با کولهباری سبک دنیا را وداع کنم. بر خود و اعمالتان تفکر کنید که فکر کردن افضل اعمال است. همه باید به خود آییم و به احترام خون هزاران شهید و معلول و اسیر خود را با جامعه وفق داده اصلاح شویم..
وقتی شلمچه رفتم صدای قدمهایش را شنیدم که چگونه با قدی برافراشته در عملیات کربلای 5 حضور دارد، شربت شهادت را نوشیدم تا بتوانم با تمام وجود در لابهلای خاکهای شلمچه او را در یابم، آرزوهایم را برایش بگویم، بر او بوسه بزنم و با اشکهایم، دلتنگیهایم را فریاد بزنم تا آرام گیرم. وصیتنامهاش را که سه روز قبل از شهادت در تاریخ 19 دی 65 نگاشته، میخوانم و با او در 22 دی 1365 به شهادت میرسم تا باورم میشود که ایشان رفته و من هانیه ماندهام. به خودم که آمدم اشکهایم را پاک کردم خنکی خاصی صورتم را فراگرفت، به اطراف نگریستم. باید زندگی کنم همانگونه که پدرم به من آموخت.
دوستانم مرا بلند کردند با خوشحالی و سربلندی از او سخن میگفتم: دوستان! پدرم از تاریخ 1/4/60، 7 بار به مدت 21 ماه در لشکر محمد رسولالله(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) و علی بن ابیطالب(علیهما السلام) به عنوان دیدهبان توپخانه و آرپی جی زن در گردان سیدالشهدا(علیه السلام) به جبهه اعزام و آخرین بار در اینجا (شلمچه) با اصابت گلوله به شهادت رسید و در گلزار شهدای آشتیان به خاک سپرده شد. بگذارید، برایتان از او بگویم... .
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست یک مرد، پر از کوه دماوند، که نیست
یک مادر گریان که به دختر میگفت بابای تو زنده است، هر چند که نیست[1]
1. پلههای آسمانی، ج 3، ص 28 تا 30 با کمی تغییر.