بسم الله الرحمن الرحیم
پدر و مادر و خواهران و برادران عزیز و مهربانم، ممکن است وقتی که شما این وصیتنامه را میخوانید، من در جمع شما نباشم و به تنها هدفم که همان الله است، رسیده باشم. تنها خواهشی که از شما دارم این است که در شهادت من کوچکترین غم و غصهای را به خود راه ندهید و به وصیتهایی که من برای شما دارم توجه کنید: وصیت من این است که مبلغ هفت هزار و صد تومان (7100) از شهید غلامحسین بابایی (قرض گرفتم) آن را به خانواده او بدهید. دومین وصیت من این است که بعد از شهادت من ناراحت نباشید؛ چون که فرزندتان را در راه اسلام دادهاید و بعد از شهادت من یک صدا، دست در دست هم دهید و این انقلاب اسلامی عزیزمان را به تمام جهان نشان دهید که انقلاب اسلامی یعنی چه! و با ابرقدرتها مبارزه کنید و نگذارید منافقان در ایران عزیزمان بمانند. همه آنها را ریشهکن کنید.
آی مزدور عراقی با شما هستم! هیچ میدانید اینجا کجاست؟
اینجا ایران.
جبهه دزفول، جبهه خون است.
ما ایرانیها آنقدر قدرت داریم که تا آخرین نفس با شما بجنگیم.
آنقدر قدرت داریم که میخواهیم شما را از خاکمان بیرون کنیم.
و آنقدر خواهیم کشت تا اسلام پیروز شود و ایران را گورستان شما مزدوران خواهیم کرد.
و با سلاح خودتان علیه خودتان خواهیم جنگید.
از کرخه و شوش دو جوی خون میسازیم.
ویرانه شده همه خانه ما؟
کاشانه خود بر روی خون میسازیم!
خاطره:
در روزهای آخری که به مرخصی آمده بود، خانواده به محمدناصر گفتند: به دلیل اینکه تو مدت طولانی هجده ماه در جبهه بودهای، حالا برای مدتی هم خود را به تهران منتقل کن! در جواب گفت: من تا زمانی که جنگ ادامه دارد؛ اگر چه خدمت سربازیام هم تمام شود، سنگر را رها نمیکنم و تا آخرین قطره خون خواهم جنگید.
شهید محمدناصر فامرینی بزچلویی، در روز پنجم تیرماه سال 1340، در روستای محمدیه از توابع شهرستان اراک و در دل خانوادهای دیندار و شریف، دیده به جهان هستی گشود. روزگار کودکی و نوجوانی را در دامان پر مهر خانواده آغاز کرد. آیین مسلمان و دوستی اهلبیت(علیهم السلام) را از خانواده آموخت. در سن هفتسالگی برای کسب علم و دانش، زانوی ادب زد و دوره ابتدایی را در روستای محمدیه به پایان رساند. از سن چهاردهسالگی در امور کشاورزی به یاری پدر شتافت تا اینکه به خدمت مقدس سربازی فراخوانده و در اوایل شهریورماه سال 1359، به میدان رزم اعزام شد و بیش از هجده ماه در سنگر حق علیه باطل دلاورانه جنگید. سرانجام در سومین روز از فروردینماه 1361، در عملیات فتح المبین، در غرب شوش بر اثر اصابت ترکش خمپاره به ناحیه سر و صورت به رستگاری ابدی نائل شد. محمدناصر را از آنجا به تهران منتقل کردند و به برادرانش تحویل دادند. برادران نیز او را تا زادگاهش، روستای محمدیه مشایعت کردند و در قطعه شهدا به خاک سپردند. وی در میدان نبرد، جوانی غیور، بیباک و مبارز بود. او در زندگی اجتماعی، انسانی نیکرو، مهربان و بسیار مؤمن به اسلام و ولایتفقیه بود. همیشه به دیدار فامیل میرفت.
محمدناصر، به مرخصی آمده بود که جنازه شهید بابایی را آوردند. او و شهید بابایی همسنگر بودند. به پدر و مادر شهید قول داد که تا انتقام همسنگرم را از بعثیها نگیرم، بر نخواهم گشت. او به قولش وفا کرد و در پیروزی فتح المبین انتقام و همسنگرش را گرفت و خود نیز به آرزوی خود رسید.