بسم الله الرحمن الرحیم
... خواهران و برادران که ادامهدهنده راه شهدای این انقلاب هستید، بدانید که این همه شهدا برای خدا و بعد اسلام و بعد امام(قدس سره) است و من از تمام برادران حزباللهی امامزاده یوجان و جوانان ایران میخواهم که بر سر نمازهایشان امام(قدس سره) را دعا کنند که امام(قدس سره) اسطوره مقاومت است. خواهران و برادران حزباللهی هیچوقت اجازه ندهید که این منافقین خلق و این دورویان پلید به انقلاب اسلامی ایران لطمه بزنند.
من از خانواده خود میخواهم که اگر شهید شدم برای من گریه و زاری نکنند. بلکه خوشحالی کنند چون که هم من به آرزوی خود رسیدم و هم آنها در میان مردم سرافراز هستین که لااقل شهیدی به این انقلاب هدیه کردهاند.
والسلام.
شهید علی لطفی در بیست و پنجم اسفندماه سال 1344 در روستای امامزاده یوجان از توابع شهرستان خمین و در خانوادهای مذهبی و متدین و روستایی که اهل تلاش و کار و فعالیت بودند، دیده به جهان هستی گشود. در تمامی امور مذهبی و انقلابی پیشقدم بود. از همان دوران کودکی مقید به فرائض دینی بود و دیگران را هم به انجام فرائض دینی تشویق میکرد.
تحصیلاتش را در روستا آغاز کرد و توانست دوره ابتدایی را با نمرات بالا پشت سر بگذارد و راهی دوره راهنمایی شود. به روستای شهابیه میرفت و درس را در مدرسه راهنمایی این روستا خواند. تا کلاس دوم راهنمایی به درسش ادامه داد و پس از آن که مجبور به ترک تحصیل شد. برای کار به کارگری رفت تا در امرار معاش خانواده سهمی داشته باشد. او داوطلبانه از سوی بسیج به جبهه اعزام شد و بسیجی تیپ 7 ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود که در هجدهم اردیبهشتماه سال 1361 در منطقه خرمشهر مجروح شد.
مادرش میگوید:
قبل از اینکه به جبهه برود من و پدرش میخواستیم به مشهد برویم. به شوخی گفت: به شرطی میگذارم بروید که وقتی برگشتید رضایت بدهید من هم بروم جبهه. بار اولی که به مرخصی آمد با چند نفر از بچههای محل بودند و من جلویشان اسفند و گلاب بردم و گفتم: خوشحالم کردی. گفت: مادر زیاد خوشحال نباش که دوباره میخواهم بروم. 5 الی 6 روز ماند و دوباره رفت. بعد از این که به جبهه رفت بعد از 20 روز به ما خبر دادند که در آزادسازی خرمشهر مجروح شده و در بیمارستان است. روز جمعه به ملاقاتش رفتیم. روی تخت افتاده بود و به حال خود نبود. حالش وخیم بود. ما را برگرداند روستا و گفت: شما بروید، من دو روز دیگر میآیم و در آخرین لحظهها سفارش میکرد که به برادرم بگویید: تفنگم را بردارند و زمین نگذارد. روز بعدش به شهادت رسید و یکشنبه هشتم خردادماه سال 1361 جنازهاش را برای ما آوردند. بعد از تشییع برای خاکسپاری به امامزادهی یوجان بردیم و در آنجا به خاک سپردیم.