شهید محمدسعید سیهپوش؛ در اولین روز از مردادماه سال 1352 در روستای مزرعه حسین از توابع شهرستان خمین متولد شد. در زمان کودکی تقریباً در حدود 8 سالگی همراه پدر نماز میخواند و علاقه زیادی به نماز داشت و کمی که بزرگتر شد در نمازهای جمعه شرکت میکرد و به انقلاب علاقهمند شد و هر روز کتابهایی از انقلاب میخرید و هر روز با انقلاب بیشتر آشنا میشد. او به جبهه علاقهمند شد و میگفت: من میخواهم به جبهه بروم ولی پدر و مادرم مخالفت میکردند ولی او دستبردار نبود و هر روز این حرف را تکرار مینمود و بالاخره رفت و در بسیج برای آموزش ثبتنام کرد و کمکم پدر و مادر دیگر به او نمیگفتند: به جبهه نرو به آموزشی رفت.
تقریباً یک ماه در پادگان ثامنالائمه(علیهم السلام) اراک آموزش دید. وقتی از آموزشی آمد موقع مدرسه بود و میگفت: من درسم را در جبهه میخوانم. برای رفتن به جبهه ثبتنام کرد تقریباً سه ماه به عنوان بسیجی گردان روحالله(قدس سره شریف) از لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیهماالسلام) در جبهه بود تا سرانجام در 14 سالگی در منطقه شلمچه عراق در چهارم خردادماه سال 1366 به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهر شهید در گلزار شهدای شهر خمین به خاک سپرده شد.
خاطره:
با برادر شهید سعید سیهپوش از طریق جبهه به دوره آموزشی اعزام شدیم. همدیگر را نمیشناختیم. در اتوبوس که به شهرستان ساوه میرفتیم آشنا شدیم. چنان شوق و علاقه خاص و دل پر از محب نسبت به امام(قدس سره شریف) داشت که چهره نورانیاش نشان میداد. خلاصه شب اول که اعزام شده بودیم در مسجد ساوه که 4 عدد اتوبوس از خمین آمده بودند، ماندیم که فردای همان روز مورد استقبال مردم قرار گرفتیم که رژه و راهپیمایی کردیم و بعد از ظهر همان روز به اراک آمدیم و بعد از 15 روز به مرخصی آمدیم. چنان اخلاق این شهید عزیز روی بنده تأثیر گذاشته بود که در موقع مرخصی هم یک لحظه از هم جدا نمیشدیم. بعد از اتمام مرخصی به پادگان ثامنالائمه(علیهم السلام) مراجعه کردیم و گروهانمان به 100 نفر و دستهمان 26 نفر بودند. زمانی که شب به خوابگاه پادگان رفتیم تخت به چند نفر از بچهها در خوابگاه نرسید که یک نمونه گذشت و ایثار خود را در میان بچهها برادر شهید نشان داد و تخت خود را به یکی از برادران بسیجی داد. یادم میآید که یک روز یکی از دوستان آمد و گفت: بعد از نماز جماعت پوتینهای مرا اشتباهاً برادران بردهاند یک جفت پوتین کهنه به جای آن گذاشته است و سعید هم اینجا ثابت کرد که پوتینهای خودش را درآورد و به برادر بسیجی تقدیم کرد و پوتینهای کهنه را پوشید، بعد از چند روز دیگر پوتینهای آن برادر پیدا شد.
سعید در آموزش چنان دقیق و حساس بود که مورد علاقه فرماندهان هم قرار گرفت. یک روز به میدان تیر رفتیم به هر نفر 15 عدد تیر داده شد که میان این گروهان اولین کسی بود که امتیاز اول را کسب کرد که میخواست دوره آموزش به اتمام برسد. به رزم شبانه رفتیم که غروب مقداری آجیل برای شب داخل جیبهایمان ریختیم. حدوداً 15 کیلومتر راه رفتیم که بسیاری از بچهها به قدری گرسنه بودند که حال نداشتند. این برادر شهیدمان یک دانه آجیل نخورد تمام آجیلها را در بین برادران تقسیم کرد بنده به علت گرفتاری شدید خانواده مواجه شدم و قسمت نبود که با این برادر شهید همسفر باشم. ولی او جبهه رفتن را با تمام گرفتاری و مشکلات ترجیح داد و با آغوش باز شتافت و به ملکوت اعلا پیوست.
شب با گروهان به منطقه نهر جاسم رفتیم و ده روز در آنجا ماندیم و بعد از ده روز ما را به خرمشهر برگرداندند و بعد از چهار روز به دریاچه ماهی و شلمچه اعزام شدیم. و یک روز نزدیک ظهر بود که سعید از سر پست به سنگر آمد و نیم ساعتی نگذشته بود که ماشین تدارکات برایمان غذا آورد و ما غذای دسته دو را میبردیم. روز سوم سعید و شعبان حبیب نژاد که بچه دلیجان بود با هم غذای دسته همسنگریانمان را میبردند. دشمن ناگهان خمپاره شصت زد چون خمپاره شصت صدایی نداشت متوجه نشدند و خمپاره در دو متری سعید و شعبان خورد و هر دو مجروح شدند شعبان ترکش به صورت و شکمش خورده بود و سعید هم به ریهاش و بیهوش شده بود و سعید و شعبان را با ماشین تدارکات به عقب انتقال دادیم و آنان را با آمبولانس به بیمارستان انتقال دادند که نرسیده به بیمارستان سعید به شهادت رسید.