پنجم مهرماه سال 1346، در روزهایی که برگ درختان در حال زرد شدن و ریختن بودند، در روزهایی که هوا رو به سردی میرفت، خبر خوشی از خانهی مشهدی محمد به گوش میرسید. زمزمههای شادی و خوشحالی به گوش اهل خانه میرسید. صدای گریهی کودکی فضای خانه را پر کرده بود و توأمان با آن صدای خندهی اهل خانه بود که به گوش میرسید. مشهدی محمد کشاورزی بود که نانش حلال بود و با زحمت زندگی را میگذراند ولی شکر خدا میکرد و به همان کم هم قانع بود. داود در کنار خانواده زندگی خوبی داشت. دوران کودکی را در کنار پدر به کار و تلاش سپری کرد و از محضر پدر و مادر معارف دینی و خواندن نماز را فرا گرفت تا به سنی رسید که میخواست برای تحصیل به مدرسهی روستا برود. مدرسهای کوچک که تنها یک کلاس درس داشت و همه با هم در یک کلاس درس میخواندند. بعضیها کلاس اول بودند و بعضیها کلاسهای بالاتر، درسش را تا پایان دورهی ابتدایی ادامه داد و چون کلاس بالاتری نبود، درس را رها کرد و دوباره به زمین کشاورزی برگشت.
روستای یل آباد سرزمین دلاورخیزی بود که شهدای زیادی را تقدیم انقلاب و اسلام کرده بود و حالا نوبت جانفشانی دلیرمردی دیگر بود. زمان خدمت سربازیاش فرا رسیده بود. سالهای جنگ بود و مردم در گیر و دار جنگ اوضاع و احوال خوبی نداشتند. او به عنوان سرباز وظیفه از لشکر 21 حمزه سیدالشهدا(علیه السلام) نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی دوران آموزشیاش را دید و راهی میدان دفاع از میهن اسلامی شد. به جنوب کشور راهی شد و در چند عملیات حضور داشت و سرانجام پس از حضوری فعال در جبهه در هشتمین روز از آذرماه سال 1366 در منطقهی نهر عنبر بر اثر اصابت ترکش به پیشانی، همان پیشانی که سالها بر خاک نهاد و خدای را سجده کرد، به شهادت رسید. پیکر مطهرش را در گلزار شهدای روستای یل آباد به خاک سپردند.