فَلا تَشْکُوا وَلا تَقُولُوا بِألْسِنَتِکُمْ ما یَنْقُصُ مِنْ قَدْرِکُمْ[1]
به نام خداوند قادر متعال، پاسدار خون شهيدان. سلام بر حجت حق، امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و امام(قدس سره) امت كه چون مسيح مردگان را زنده كرد! پدر و مادر گرامي عزيزم: سلام! اي عزيزان من شماها مسئوليت خود را به جا آورديد و مشقت بسيار تحمل كرديد. خدا انشاءالله از شما راضي شود. پيام من اين بود مبادا شكايت كنيد. مبادا جملهاي بر زبان بياوريد كه از قدر و قيمت شما بكاهد و حال شما اي زحمتكشان من، مبادا از من ناراحت باشيد! مبادا كلمهاي بر زبان جاري سازيد كه نشانه ناراحتي شما باشد. پدر و مادرم و برادران و خواهران عزيزم، چون كوه در مقابل سيلها و طوفانها پايدار باشيد از بازماندگان شهدا درس بگيريد. خواهرم تو راه زينب(علیها السلام) را و تو برادرم راه امام حسين(علیه السلام) را ادامه بدهيد. دشمن مرا عذاب دهيد. هرچه شاد باشيد من شادم. شما عزيزان من بوديد. اي كسانيكه چشم بصيرت نداريد، بيدار شويد و اندكي به تحول جامعه و دنيا فكر كنيد! اي امت در صحنه، در هر لباس امام(قدس سره) را تنها نگذاريد. در رأس هر مسألهای جنگ را قرار دهيد. زندگي را يك تغيير كلي دهيد و از ماديات به معنويات روي آوريد. در پايان باز هم پدر و مادرم همانطور كه ميدانيد راهي كه رفتم با اختيار تام بود و هيچگونه اجباري در آن نبود و چشم بسته نبودم. پس كسي كه آخر راه را ببيند و در آن راه گام نهد، نگراني ندارد. انسان در جايي بايد نگران باشد كه به آرزوي خود نرسد. پدر و مادرم، همانطور كه ميدانيد يك جوان اگر چندين آرزو داشته باشد، آروزي نخست آن تشكيل خانواده است؛ ولي پدر و مادر خود آگاه هستيد كه اين موضوع نيز مسأله فراموش شدهاي براي من بود؛ پس مادر، من كه آرزويی جز سرباز اسلام بودن نداشتم، چه جاي نگراني است!
ما معتقد هستيم بعد از اين دنياي فاني زندگي جاويدی شروع ميشود. پدر و مادر و خواهر و برادر در آخر اميدوارم به جاي آن كه ديگران به شما دلدادري بدهند، شما به آنها دلداري بدهيد.
با آرزوي نابودي كفر جهاني و عمال آن در تمام جهان و به اميد پيروزي لشكريان حق و ظهور هرچه زودتر حضرت صاحب الزمان حجه بن الحسن(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و طول عمر امام(قدس سره) امت و به اميد همه ادامه دهندگان راه شهدا. با شما عزيزان براي مدت كوتاهي خداحافظي ميكنم.
[1]. موسوعة كلمات الامام الحسين(A)، ص 592.
شهید محمد ابوالمعصومی، فرزند اسماعیل در چهاردهم اردیبهشت ماه سال 1345، در شهرستان اراک و در خانوادهای ساده و بیریا دیده به جهان هستی گشود تا مردی و مردانگی را در کنار خانوادهاش بیاموزد و در راه دینش خرج کند. با اولین نگاه بر صورت محمد، لبخندی ملیح بر لبان پدر نشست و اشک شوقی از گونههای مادر جاری گشت که خداوند چنین فرزندی را به آنها عطا کرده است و آنها نیز باید او را صالح و سالم بپرورند و در راه دین خداوند فدایش نمایند.
آرام آرام بزرگ و بزرگتر میشد تا زمان تحصیلش رسید. در مدرسه ابتدایی ثبت نام کرد تا کسب علم کند و دانش بیاموزد و با پشت کار و هوشی که داشت توانست، تحصیلاتش را به پایان برساند. اهل مدرسه، معلمان و دانشآموزان و همکلاسیهایش از اخلاق خوش او در مدرسه میگفتند، شوخی میکرد؛ ولی کسی را از خویش ناراحت نمیساخت.
او که در زمان انقلاب تنها دوازده سال داشت، تمام سعیش کمک به مردم در برپایی تظاهرات و راهپیماییها بود تا در این پیروزی بزرگ، نقش کوچکی داشته باشد. در زمان جنگ تحمیلی بود که زندگیاش رنگ و بوی دیگری گرفت و به فرمان امام خمینی(قدس سره) لبیک گفت و به عنوان سرباز ژاندارمری راهی جبهه شد و در نهایت مظلومیت در عملیاتی پدافندی در منطقه حاج عمران در هجدهم شهریور ماه سال 1365، به شهادت رسید و آسمانی شد. پیکر مطهرش را در گلزار شهدای اراک به خاک سپردند تا محلی برای زیارت دوستان و عاشقان شهادت باشد.