مراسم رونمایی از کتاب ارزشمند، فاتح دلها و دژها با حضور مردم، مسئولین و جناب آقای دکتر مرادی نیا مدیر کل برنامه ریزی راهبردی وزارت ارشاد (مولف کتاب)
کتاب «فاتح دلها و دژها» زندگینامه مستند سردار شهید محمدحسین ساعدی؛ فرمانده گردان روح الله است که به تازگی به قلم محمدجواد مرادی نیا نگاشته شده است.
شهید «محمدحسین ساعدی» در سال 1335 در خمین دیده به جهان گشوده و در سال 1362 به درجه رفیع شهادت نائل آمده، یکی از آن انبوه باشکوه شهدایی است که کم تر کسی از او نامی شنیده است، مگر این که همشهری یا همرزم او بوده باشد.
"این کتاب یکی از همان کتاب های ارزشمندی است که درباره کسی نوشته شده است که مردم او را با نامی که بر اتوبانی گذارده شده نمی شناسند یا با تصاویرش در خیابان ها و سخنانش در رسانه ها. شهید «محمدحسین ساعدی» یکی از انبوه شهیدان گمنان این عرصه برای عموم مردم است.
کتاب فاتح دلها و دژها کاملا مستند است. نویسنده با توجه به حضور خود در بین همرزمان این فرمانده رشید، میتوانست این زندگینامه را به همین شکل بنویسد و در پایان فهرست منابع و مآخذ را ذکر کند، ولی صفحه به صفحه هرچه را که از عموم مصاحبهها نقل میکند، به منبع آن مزین میکند و خواننده کتاب با اعتماد بیشتری با کلمات کتاب جلو میرود. عکسهای پایان کتاب هم برای مخاطب فرصت مغتنمی بهوجود میآورد تا با قهرمانان روایت بیشتر ارتباط برقرار کند و برایش باورپذیرتر باشند.
کتاب چیزی کم ندارد. بیست و هفت سال عمر شهید «محمدحسین ساعدی» را به خوبی به تصویر کشیده است. تاریخ و جغرافیای خمین را و حال و هوای زندگی روستایی و کشاورزی و کارگری و سپس زندگی بسیجیوار شهید را و زندگی او را در کسوت پاسداری. از اطرافیان او نیز به قدر کفایت مطالبی نقل شده و کتاب را پُر و پیمانتر کرده است.
برشی از کتاب :
خاطره عجیبی از پدر بزرگوار شهید نقل میکند: «...وقتی رفتیم دیدیم حاج حسن آقا (پدر حسین) نشسته جلوی در، چشمش که به حسین افتاد آمد جلو و گفت بابا من از دیشب منتظر تو بودم. حسین گفت بابا من نخواستم شما را بیخواب کنم، خلاصه دست در گردن هم انداختند و روبوسی کردند. بعد حسین از پدرش خواست که جلوتر برود، او هم قبول نمیکرد و به پسرش میگفت تو باید جلو بروی. بالاخره پس از اصرار زیاد، حسین جلو افتاد که توی خانه برود، پدرش افتاد روی زمین و بر جای قدمهای پسرش بوسه زد. حسین برگشت با ابراز شرمندگی دست پدر را گرفت، بلند کرد و گفت پدرجان چرا مرا شرمنده و خجالتزده میکنی؟ او هم برگشت و گفت پسرم تو یک وظیفه داری و من هم وظیفهای دیگر»