رفتن به محتوای اصلی
ارسال شده در تاریخ :

داستان کوتاه روزهای رزم

داستان

به نامش و به یاریش..

عنوان داستان: روزهای رزم

نویسنده: کیمیا هاشمی

با تاسی از داستان زندگی بانوی ایثارگر مژگان مجیدی همسرجانباز شهید عباس نجفی

حجم تاریکی و سکوت مرا در دنیای رنگارنگ نوجوانی ام فرو برده بود .

دنیای که انتخابش کرده بودم  ، شاید رنگش سیاه به نظر می آمد، اما میدانستم  باید تلاش کنم تا   رنگ های دیگرش  راخوب  ببینم .

حس میکردم  دیدن این رنگ ها  که  از میان تیرگی  پیدایشان میکنم شیرینی عمیق تری را در جانم می نشاند .

دستانم را جلوی صورتم میگیرم.با نفس بی جانم ،درونش میدمم تا شاید کمی گرم شوم .

باد سردی همچنان از شیشه های شکسته ی ماشین به داخل می وزد.

نور ماه و چراغ های بی رمغ ماشین هم نتوانستند به تاریکی غلبه کنند.

نمیتوانم اطراف را درست ببینم.

به نظر می رسد هرچه جلوتر میرویم ارتفاع برف بیشتر می شود.

با اینکه در گرم ترین روزهای تیر ماه به دنیا آمدم، اما همیشه زمستان را دوست داشتم حتی حالا هم، صدای فشرده شدن برف ها زیر چرخ ماشین برایم لذت بخش بود.

مهرانه سرش را نزدیک گوشم گرفت وبا صدای آرامی گفت: «با این وضعیت میمونیم بین راه و تا صبح یخ میزنیمو به ملکوت اعلی میپیوندیم» .

لبخندی ریزی زدمو و گفتم: «عیب نداره که شهید میشیم» .

سرش را بالا می آورد و با لحنی جدی گفت: «آره فردا تو روزنامه میزنند 4 نفر در جاده ایی نامعلوم در میان برفها ایستاده یخ زدند اینقدر آب جوش رویشان ریختند تا آب شدند و بعد دفنشان کردند» و آرام دستش را جلوی دهانش گرفت و خندید.

چند دقیقه ایی گذشت و دوباره با لبخندی گفت: «ولی من دلم پیش اورکت هاست ها چه اشتباهی کردیم »

دیروز، از تهران برای اعضا اورکت آمریکایی فرستاده شده بود.

در جلسه  بین اعضا تقسیم شان کردند.

اما همه با چهره هایی در هم کشیده سکوت کرده بودند.

آقای مجیدی گفت: «چیه بردارید و برید دیگه جلسه تمومه».

چند ثانیه ایی که  گذشت زمزمه ها شروع شد: ما اینارو نمیخوایم، دلیلش چیه اینارو برای ما فرستادن آخه، حدالقل پولشو از مون بگیرن، مجانی قبول نمیکنیم، اگر قبول کنیم زحمتمون هدر میره چون اینجوری یعنی کارمون شده برای اورکت، اینجوری به نیت خودمون شک میکنیم و...

آقای مجیدی میگفت: « شما که رایگان دارید اینجا کار میکنید این روزها هم هوا خیلی سرده باید از خودتون مراقبت کنید اینها هم هدیه ست»

بعد از بحث های مختلف، باز هم قانع نشدند وکسی به اورکت ها دست نزد.

ماشین سرعتش کمتر شد و بعد از صداهایی ناآشنا که از داخلش بیرون آمد ایستاد ...مهرانه با نگرانی نگاهم کرد و گفت: «دیدی گفتم»

برادرها از ماشین پیاده شدند وکاپوت را بالا زدند.

اما گویی متوجه چیزی نمیشدند چند دقیقه ایی یکبار به داخل ماشین می آمدند.

با مالیدن دست هایشان بهم سعی میکردند خود را گرم کنند و دوباره بیرون میرفتند.

من که احساس میکردم اعضای بدنم کنار هم یخ زده به مهرانه گفتم: «بریم بیرون یخورده فعالیت کنیم، وگرنه خشک میشیم اینجا»، عمق تاریکی و سرما آنقدر زیاد بود که اجازه نمیداد از ماشین دور شویم.

لحظات بیشتری میگذشت و تلاش آنها برای تعمیر ماشین بی نتیجه بود.

کم کم صدای گرگ ها از دور شنیده شد.

من که حالا ترسی را در درونم احساس میکردم دستان مهرانه را میفرشردم و به اطراف نگاه میکردم.

که ناگهان متوجه برق چشمان گرگ ها در فاصله  چند متری خودمان شدم.

بلند گفتم: بیاید بریم داخل دورمون پر گرگ.

داخل نشستیم اما با وجود شیشه های شکسته ی ماشین آنجا هم جای امنی نبود.

صدای کوبیده شدن قلبم به سینه ام را میشنیدم.

که برادر مجیدی بی مقدمه گفت: ما الان به خاطر خدا اومدیم اینجا و تو این شرایط قرار گرفتیم یا میمیریم و یا نجات پیدا میکنیم تقدیر دست خداست اگر بمیریم خداروشکر که تو این راه مردیم اگرم زنده بمونیم بازم خداروشکر که میتونیم بازم خدمت کنیم نگران نباشید.

اینقدر راحت و با آرامش این حرف ها را به زبان آورد که گویی در دلم مرگ همردیف زنده ماندن قرارگرفت، تپش قلبم آرامتر شد.

صدای گرگ ها همچنان می آمد، اما صدا نزدیکتر نمی شد.

بعد از چند باری تلاش برای روشن شدن  ودست کاری موتور  بالاخره ماشین روشن شد و راه افتادیم.

و این راه طولانی به اتمام رسید و وارد روستا شدیم.

دنبال جایی برای گرم شدن بودیم.

به اولین خانه ایی که رسیدیم در زدیم، آقایی قوی هیکل با سبیل های پر پشت در راباز کرد، برادر مجیدی گفت: «سلام آقا، ما  مسافریم، مسیر سختی رو اومدیم میخوایم که اگر امکانش باشه اینجا تا صبح  بمونیم وگرم شیم» مرد نگاهی بهصورت های سرخ و یخ زده ی  تک تک مان انداخت و گفت: «آهان شما اون خمینی هایید که میاید تو روستا ها بچه هامونو مریض میکنید نه من راهتون نمیدم» و در را محکم بست.

همگی نگران به یکدیگر نگاه میکردیم.

گفتم: «بریم در مسجدشونو بزنیم اونها شاید راهمون دادن» مسجد را پیدا کردیم و در زدیم، متولی مسجد که پیرمردی سفید رو بود در را باز کرد و بعد از صحبت هایی گفت: « من کسی که به مسجد پناه آورده رو نمیرونم اما شما هم قول بدید بهمون کار نداشته باشید و فردا برید» برادر  مجیدی همینطور که دستش را پشت شانه های پیرمرد گرفته بود و وارد حیاط مسجد میشد با مهربانی گفت: «حاج آقا اجرت با امام حسین حالا با هم صحبت میکنیم اگر قانع نشدی هیچ کاری نمیکنیم».

و بالاخره آنجا ماندگار شدیم، گرمای کرسی کم کم  وارد اعضای بدنمان میشد و درد هایشان را آرام میکرد، هیچ وقت گرما برایم آنقدر شیرین و لذت بخش نبود.

همگی میدانستیم روزهای سختی را در پیش داریم و تا  از علامت خوردن تمام خانه های روستا برای واکسیناسیون کودکانشان و آموزش دادن مسائل بهداشتیشان مطمئن نشویم از اینجا نمیرویم.

در دوره ی طاغوت تلاش کرده بودند فرهنگ را طوری جابیندازند که سواد فقط برای قشر ثروتمند باشد و مردم اکثر روستاها بی سواد بودند و اطلاعاتی نداشتند.

کودکانشان هر سال از بیماری های ساده میمردند و آنها فکر میکردند این واکسن ها برایشان بد است.

سعی میکردیم هر طور شده با زبان خودشان قانعشان کنیم برخی حتی نمیدانستند امام خمینی کیست و گمان میکردند هنوز شاه رئیس مملکت است تلاش میکردیم تمام این مسائل را مرحله به مرحله برایشان توضیح دهیم اما اینقدر عقب نگه داشته شده بودند که حتی ساده ترین امکانات همچون دوش حمام  هم برایشان قابل قبول نبود.

آن روز که امام خمینی دستور تشکیل جهاد سازندگی را دادند من که تا به حال در 17 سال زندگیم روستایی را ندیده بودم علت  این دستور را متوجه نشدم اما به خاطر اطمینانی که به ایشان داشتم و پیروی از صحبتشان عضو جهاد شدم.

ولی بعد از روبرویی با این قسم روستاها با تمام وجود به عمق موضوع وحکیمانه بودن این دستور پی بردم و تصمیم گرفتم تمام توانم را برای اهداف مقدسش بگذارم.

تا مدت ها گروه های جهاد منفورترین افراد برای روستاییان بودند . بعد از ورودشان برخی مردم روستا با پرتاب سنگ به طرفشان و بستن در خانه ها به رویشان از آنها پذیرایی میکردند .

در جلساتمان دنبال تمام راه هایی که بتوانیم به فکرشان ورود کنیم و کمک شان کنیم میگشتیم و یاد گرفته بودیم به این راحتی ها خسته نشویم.

بعد از ماه ها مقاومت در هر روستا خدا کمک میکرد و تلاش ها نتیجه میداد.

گروه ها سربلند از روستا بیرون می آمدند، و کم کم جهادی ها محبوب دل های مردم روستا می شدند.

منبع: "شهود"

بازدید
دیدگاه
مطالب مرتبط
در مراسم یادواره شهید مسلمی در کوی امام علی اراک با موافقت آموزش و پرورش نام مدرسه میلاد در این کوی به نام شهید سعید مسلمی تغییر یافت. 🔹 این یادواره…
🔹هم‌زمان با سالروز ولادت اباعبدالله الحسین (ع) و روز پاسدار و مقارن با سالروز ولادت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس(ع) و روز جانباز، استاندار مرکزی به…
🔰همزمان با سالروز ولادت اباعبدالله الحسین (ع) و روز پاسدار، استاندار مرکزی به همراه مدیرکل دفتر اجتماعی استانداری و مدیرکل بنیاد شهید با حضور در منزل…
🔹غروب روز پنجشنبه دکتر مخلص‌الائمه استاندار مرکزی و سردار رفیعی‌کیا فرمانده فراجای استان و ربیعی مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مرکزی در…
🔹ریحانه زهره وند دختر شهید محمد زهره‌وند در فرودگاه اراک به حجت الاسلام والمسلمین محسنی اژه ای خوش آمد گفت. 🔹شهید محمد زهره وند اولین شهید از شهدای…