شهید غلامعلی جمشیدی فرزند صفرعلی در تاریخ دهم تیر ماه سال 1337 در روستای نخجیروان از توابع شهرستان دلیجان در خانوادهای مذهبی و متدین و روستایی دیده به جهان هستی گشود. خواهرش از او این گونه حرف میزند و قلم را به یاد و خاطرهاش میچرخاند که:
من خواهر شهید غلامعلی جمشیدی و افتخار میکنم که آن بزرگوار فقط یک بسیجی نبود بلکه یک مومن واقعی بود انس او با خدا قابل تحسین بود من در میان خاطراتم میگویم که چه خاطرهای زیباتر از شبهایی که در تاریکی شب بیدار میشد و نماز شب بجا میآورد چه خاطرهای از بانگ اذانی که هر بامداد سکوت صحرای اطراف را میشکافت و همگان را از خواب غفلت بیدار مینمود. ایشان علاقه فراوانی داشتند که جان خود را برای اسلام ناب محمدی(قدس سره شریف) فدا کنند و همیشه برای دفاع از ارزشهای اسلام آماده بودند یادم میآید که روزی آن شهید گرانقدر برادرم جمعی از دوستان خود را به خانه آوردند تا آنها را با خانواده ما آشنا سازند. مادرم به سرعت به باغمان که نزدیک خانهمان بود رفت و مقدار میوه و انگور جمعآوری نمود و سپس از شستشو آنها را به نزد میهمآنها آورد و از میهمانها پذیرایی مفصلی نمود و در این موقع من متوجه شدم که خوشحالی از تن و روی شهید میبارد پس از اتمام میهمانی برادرم از والدینم مخصوصاً مادرم تشکر کرد و بوسه بر پیشانی آنها زد و من از این رویداد درس تشکر و قدردانی از دیگران مخصوصاً زحمات پدر و مادر را آموختم. یکی از ویژگیهای بارز شهید، نوع دوستی و کمک به افراد دیگر و حفظ حرمت دیگران و مخصوصاً حرمت همسایه بود در این مورد هنوز خاطره زیبایی در ذهنم وجود دارد و آن خاطره این است که امید و دنیای همسایه ما یک پسر بود که این پسر به کار کشاورزی مشغول بود و از این راه امرار معاش خود را میگذراند، از قرار معلوم یک شب برای آن فرزند مشکلی بوجود آمد که مجبور شد روستا را ترک کرده و برای حل مشکل به جای دیگری برود اما اتفاقاً آن شب زمانی بود که موقع آب دادن به زمینها برای آنها بود بنابراین مادر بیچاره آن پسر برای حفظ آبروی خود و فرزند مجبور شد شبانه تنها به آبیاری زمینها بپردازد. برادرم به طور اتفاقی از این موضوع با خبر شد به سرعت پیش آن خانم رفت و گفت مادر خدا راضی نیست که شما در حالی به صحرا بروید برای آبیاری که همسایهتان در خانه گرم خود مشغول استراحت است. بنابراین فانوس را از او گرفت و در آن شب سرد و طوفانی پائیز مشغول آبیاری شد.
پس از ازدواج هم زندگی سادهای داشت به طوری که عمر کوتاه خود سختیها و مشقتهای زندگی را تحمل میکرد و همیشه میگفت دنیا جای امتحان و آزمایش الهی است و کسی از این آزمایش سربلند بیرون میآید که سختیهای بسیاری را تحمل مینماید. یک روز من برای دیدن بچههای برادرم به خانه آنها رفتم در این موقع مادرم بر مجلس ما وارد شد و گفت پسرم چرا به زندگی خود اهمیتی نمیدهی و خانه خود را نقاشی نمیکنی برادرم گفت: اگر انسان بیش از حد دل به دنیا بندد وداع ما دنیا برایش غیر قابل تحمل است و در زندگی دچار گمراهی و سردرگمی میشود و من دوست دارم خدای تبارک و تعالی مرا یاری کند تا دل به آخرت ببندم و این یکی از ویژگیهای هر مومن واقعی است.
او یک بسیجی تنها نبود او به دعا و خواندن قرآن اهمیت میداد هر بامداد با صوت قرآن خود فضای اطراف را عطرآگین میکرد، شبانگاهان بدون آن که کسی متوجه شود بیدار میشد و در سکوت شب با خدای خود راز و نیاز میکرد و نماز اول وقت را به تاخیر میانداخت و بسیار به نمازهای مستحبی مخصوصاً نمازهای روز جمعه اهمیت میداد و حتیالمقدور نمازهایش را در مسجد روستایمان به جماعت میخواند. هیچ کس را بزرگتر از خدای خود نمیدانست، همان خدایی که وجودش با روح او درآمیخته بود. عاشق و دلسوخته امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود و میفرمود: ما بسیجیان باید یکی از یاران و منتظران و خادمان پیام امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) باشیم. ای کاش میشد که خداوند به ما این سعادت را بدهد که خون خود را در راه دفاع از ارزشهای اسلامیفدا کنیم. آن بزرگوار فعالیتهای بسیاری در امر توسعه روستا داشت و عضو شورای روستا بود. هر روز فکر تازهای برای توسعه کشاورزی در سر میپرورانید. به مسجد و حمام روستا آنجا که توان داشت کمک مینمود. مسئله مهمی که برادر شهیدم بیشتر از هر چیزی برای آنها اهمیت میشد. مسئله حجاب بود به طوری که خاطرهای که در ذهن من است این است که به هیچ وجه بر صورت و روی نظر نمیانداخت و به تمامی انسانها سلام مینمود مگر به دختران نامحرم هم سن خود. ... وی ما را به گرفتن الگو از بانوی دو عالم حضرت فاطمه(B) دعوت مینمود و میدانم که برادر شهیدم برای زنده نگاه داشتن خون ریخته شهدای اسلام مخصوصاً شهیدان کربلای امام حسین(علیهم السلام) تلاش فراوانی مینمود اما دشمنان اسلام بر خاک پاک میهن اسلامیمان تجاوز نمودند و گلهای عطر بسیاری را در کمال مظلومیت پرپر نمودند. زیباترین و بیاد ماندهترین خاطره من از شهید روز وداع او با خانواده بود وقتی شهید برای ملاقات خانواده از جبهه برگشت، به هنگام دیدن او همه خوشحال شدند اما نمیدانستند که این خوشحالی دیری نمیپاید و غم و اندوه بر خانواده ما سایه میافکند در روز آخر شهید ابتدا فرزندان خود را در بغل گرفت و تا میتوانست بر صورت و روی آنها بوسه زد و سپس رو به همسر کرد و گفت: از فرزندانم خوب مراقبت کن هم برای آنها مادر باش و هم پدر و ... بعد از گفتن نصیحتهایی به همسر به خانه پدر رفت و با آنان خداحافظی کرد و گفت: بعد از مرگم گریه نکنید و بدانید من مهمان راهی را رفتم که خدا برایم تعیین کرده بود0 آن روز خانه پر از گریه و زاری بود، گویی ندای در قلب شهید آهنگ بر میآورد که این دیدار آخرین دیدار با خانواده خواهد بود آنچه از دوران زندگی با برادرم آموختم و بیاد دارم همین چند حرف نبود من هزاران خاطره دارم و چند ورق کاغذ که چه در روی این کاغذها نمیگنجد و من در آخر میگویم که یاد و خاطره شهیدان همیشه زنده خواهد بود. بسیجی گردان ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) در بیست و سوم بهمن ماه سال 1363 در منطقهی فاو عراق در حین عملیات والفجر 8 بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکر مطهرش را هم در روستای نخجیروان به خاک سپردند.