«چند بار میخواستند پدرم را ترور کنند. چند بار به منزل رشوه آوردند که قبول نکرد و در پروندههایشان گذاشت. یک شب هم طنابی انداخته بودند؛ پدرم که خم شده بود که بند کفشش را باز کند و برادر کوچکم هم همیشه وقتی که پدر جلوی در خانه میرسید و میخواست کفشش را در آورد، بسیار گریه و بیقراری میکرد که به آغوش پدرم برود، اما طناب به بینیاش گیر کرده و روی بینی و پیشانیاش را زخم کرده بود. پدر گفت، خدا خیلی به من رحم کرده! میخواستند ترورم کنند. روزهای بعد از ازدواجم که برادرم، حسن به جبهه رفته بود؛ یک روز خانه پدر بودم که مادر آقای اسماعیلی زنگ زد و گفت که برادرم مجروح شده است. پدر با همسرم به سردخانه رفت. برادرم حسن را با پسر عمهام آورده بودند. دو روز پیش از آن، به کتف سمت چپ و قلبش تیر خورده و درجا شهید شده بود. دکتر اسماعیلی، دوستش، میگفت، حسن توی بغل خودم شهید شد. با هم همسنگر بودند. برادرم با شهید ترکمانی، مرتضی و مصطفی ابراهیم آبادی، که برادر بودند و هر دو شهید شدند، در بسیج شهر صنعتی فعالیت داشتند. پدر خیلی به امر به معروف اهمیت میداد، چند بار هم برای این که امر به معروف کرده بود، کتک خورده بود. وقتی به خانه میآمد، دکمههای پیراهنش کنده بود. با داییام از سیزده سالگی، در تهران، برای کمک به جبهه آذوقه جمع میکردند. اولین بار هم با داییام به جبهه رفت و بعد که یاد گرفت؛ خودش مرتب به جبهه میرفت. شب آخری که میخواست برود، من خانه پدرم بودم. خانوادهای آبادانی، دخترشان را برای جراحی به تهران برده بودند، وقت برگشت تصادف کرده و برادرشان و یکی از بچههایشان فوت کرده بود. پدرم آنها را آورده بود خانه تا بستگانشان بیایند؛ چون کسی را در اراک نداشتند. برادرم حسن آمد و میخواست به جبهه برود. پدرم و شوهرم او را به راه آهن بردند، بدرقهاش کردند و برگشتند. روز قبلش مادرم را به خرید برده بود و به خانه مادر بزرگم سر زده بود. اول دبیرستان بود که شهید شد. هر کس مشکلی داشت و فامیلهایی که روستا بودند، همیشه حل مشکلاتشان با پدرم بود. پدرم از روستای سرسختی بود. وقتی پدرم شهید شد، پسر عموی پدرم گفت: بزرگ خاندان جودکی رفت. سنی نداشت، در سن چهل و سه سالگی شهید شد؛ ولی آن قدر به دیگران کمک میکرد که همه او را بزرگ خاندان میدانستند. هر کس مشکلی داشت، مریضی داشت یا عروسی داشت، پدرم به او کمک میکرد. پسر عموی مادرم زخمی شده بود، اهواز بستری بود. پدرم به آنجا رفت. اول خبر شهادتش را داده بودند، اما وقتی پدرم رفته بود، دیده بود که زخمی شده و حالش بد است. او به این دنیا برگشت و حالش خوب شد. هر کس هر کاری داشت، پدرم کارش را پیگیری میکرد. هر کجا که بود، پیگیری کارهای فامیل، با پدرم بود.... پدربزرگم کدخدای روستا بود، ولی چون مادر بزرگ اراکی بود، کلاً در اراک زندگی میکردیم. پدرم بزرگ شده اراک بود. پسر خاله پدرم در کرهرود توی اداره برق بود. خانم او مادرم را میبیند و به پدرم معرفی میکند. به خواستگاری میروند.... وقتی به خانه میآمد، اول برادرم را در آغوش میگرفت و بعد لباسهایش را عوض میکرد. پدر خیلی خوبی بود افسوس که رفت. تقریباً قبل از بمباران کارخانه آلومینیوم، 72 روز قبل از آن، یکی از برادرهایم -حسن- در جبهه شهید شده بود. من هنوز لباس مشکی تنم بود، شب قبل از بمباران پدرم از ماموریت بندرعباس برگشته بود. صبح به کارخانه رفت. روز کاریاش نبود. قرار بود بعد از این که برگشت، برای صبحانه نان بگیرد. داخل کارخانه که میرود، بمباران هوایی میشود. موقعی که هواپیماها آمدند، من خانه خودم بودم. وقتی که شنیدیم کارخانه آلومینیوم را زدهاند، همراه شوهرم از خیابان راهزان -آیت الله سعیدی- پیاده راه افتادیم به سمت شهر صنعتی. خیلی نگران بودم. انگار به من الهام شده بود که چنین اتفاقی میافتد. ماشینهایی که جنازهها را حمل میکردند، صدای آمبولانسها و شلوغی جمعیت همه جا بود. حتی جنازهها را پشت وانتبار حمل میکردند. صحنه خیلی عجیب و خیلی ناراحت کنندهای بود. به هر حال خودمان را به شهر صنعتی رساندیم و نزد مادرم به خانه رفتیم. مادرم خیلی نگران بود، میگفت، خدا به داد خانوادههایی برسد که بیسرپرست میشوند! یکی دو ساعت کنار مادرم ماندم. خیلی نگران بودم. شوهرم رفت خبری از پدرم بگیرد. خودم هم مدام با آلومینیومسازی تماس میگرفتم. آنها میگفتند آقای جودکی هست، در حال کمک کردن است! با توجه به شناختی که از اخلاق پدرم داشتم، فکر میکردم حتماً دارد کمک میکند؛ اما خیلی بیقرار بودم، نمیتوانستم یک جا بمانم. بلند شدم به سمت بیمارستانها راه افتادم. وقتی بیرون میرفتم، دیدم چند تا از خویشاوندان، نزدیک پارکینگ خانه، ایستادهاند. گفتم، چیزی شده؟! گفتند، نه چیزی نشده! هر چه اصرار کردم حرفی نزدند، راه افتادم به سمت بیمارستان ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف). موقعی که رسیدم جلو بیمارستان، نیروهای پلیس دور تا دور بیمارستان حلقه زده بودند و اجازه نمیدادند کسی داخل برود. من به هر نحوی که بود از پشت آمبولانسها خودم را به داخل بیمارستان رساندم. بهت زده از این اتاق به آن اتاق دنبال پدرم میگشتم. هر چه گشتم او را پیدا نکردم. بعد رفتم بیمارستان قدس. خیلی شلوغ بود. مردم، همه جمع شده بودند. آنجا هم اجازه نمیدادند کسی داخل بیمارستان برود. دور تا دور آن زنجیر بسته بودند. التماس کردم که بگذارند داخل بروم. گفتم، میخواهم برم پدرم را پیدا کنم! هر طور شده، به بدبختی، از زیر زمین وارد بیمارستان شدم. رفتم داخل، خیلی شلوغ بود. تمام اتاقهای بیمارستان را گشتم. گریه میکردم و از این اتاق به آن اتاق میدویدم و دنبال پدرم میگشتم. جلو در یکی از اتاقها خیلی شلوغ بود، دیدم عمویم و یک عده از خویشان همسرم آنجا ایستادهاند. پرسیدم: چه شده؟! گفتند، چیزی نشده! وقتی که رفتم داخل دیدم که پدرم روی تخت خوابیده و عمویم و نزدیکان بالای سرش ایستادهاند و مدام با دستمال مرطوب لبهایش را خیس میکنند. پدرم تقاضای آب میکرد. من التماس کردم و گفتم، به مادرم خبر بدهید! الان نگران است! شوهرم رفت تا مادرم را بیاورد. من پیش پدرم ماندم. دست که گذاشتم رو ملافه دیدم پای پدرم قطع شده است. بعد مادرم آمد. قوم و خویشانمان وقتی دیدند ما خیلی بیقراری میکنیم ما را به سمت خانه بردند. سر راه مادرم خیلی اصرار کرد که سر قبر برادر شهیدم برویم. رفتیم بهشت زهرا و از بهشت زهرا به سوی خانه رفتیم. قبل از این که به خانه برسیم، به ما اطلاع دادند که پدرم شهید شده است. آن روز پنجم مرداد ماه سال 1365 بود.