شهید علی سرمدی در اول شهریورماه سال 1350 در یك خانواده روستایی در قاسمآباد زرندیه به دنیا آمد. در كودكی پدرش را از دست داد. او در دامان مادری با ایمان پرورش یافت و از خردسالی با نماز و قرآن آشنا شد و در هیئتها و عزاداریهای اباعبدالله الحسین(علیهم السلام) شركت فعال داشت. در نوجوانی در کلاس اول دبیرستان در حال تحصیل بود که راه جبهه را در پیش گرفت. بزرگمرد کوچک در پانزدهسالگی دوره آموزشی رزم بسیج را فرا گرفت و پس از چند روز مرخصی که به دیدار مادر رفت، عازم جبهههای جنگی جنوب کشور شد.
در سال اول دبیرستان درس میخواند که از طرف بسیج مدرسه ثبتنام کرد که به جبهه برود. آمد به خانه به مادرش گفت: میخواهم به جبهه بروم. مادر مخالفت کرد و گفت: فعلاً سنت کم است. گفت: من حتماً میروم، جنگ است و جوانهای بسیار زیادی مانند من میروند. بعد از چند روزی که گذشت مادرم گفت: علی جان عید است بیا برویم برایت لباس بخرم. علی گفت: مادر جوانهای ما میروند شهید میشوند من لباس نو بخرم؟.
علی خیلی با معرفت و مهربان و شوخ طبع بود و به خاطر همین حسن خلق دوستان زیادی داشت. یکی از دوستان او میگوید: هنگامی که در جبهه بودیم به علی گفتم: تو چقدر نورانی شدهای. علی گفته بود میخواهم شهید شوم. دوستش میگفت: یک ساعت دیگر نشد که علی شهید شد و او از این دنیا رفت اما با چه ذوق و شوقی که در راه اسلام شهید میشود.
سنش کم بود اما خوب فهمیده بود که دنیای فانی ارزش ماندن و جنگیدن ندارد و اگر جنگی میکند باید در راه رضای خداوند و رسیدن به قرب الهی باشد. راه را از بیراهه تشخیص داده بود و چراغهای روشن را به دیده بصیرت مینگریست و همین قلب پاکش او را برای رسیدن به خوشبختی آماده کرد تا اینکه در لباس بسیجی گردان ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) از لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیهماالسلام) به صورت داوطلب به جبهههای نبرد اعزام شد و پس از 4 ماه درسی و یکم اردیبهشتماه سال 1366 در کربلای شلمچه با اصابت ترکش به سر و صورتش به قافله شهدای این مرز و بوم پیوست. پیکر مطهرش در زادگاهش قاسمآباد، به خاک سپرده شد.
خاطره:
خواهرش در هشتمین سالگردش اینگونه مینویسد. امسال هشتمین سالی است که تو برادر عزیزم بر خاک آرمیدهای و دست محرم باد کاکلهایت را پریشان میکند. بیمعنی است بگویم که دلم پیش توست تو خود دل منی که اکنون بر خاک افتادهای و نمیتپی. دلمرده نیستم که هرگز نمردهای، دلسرد نیستم که تو به خورشید، گرما میدهی. چطور بگویم؟ دلخسته نه، دلریش هم نه، دلخوشم که تو خوشحال و سرخوشی. برادرم، بیقراریام را نگذاشتهام کسی بفهمد اما تو فهمیدهای لابد.
اگر مادری بتواند سنگینی غم فرزندش را با دوش دیگران تقسیم کند که کمر خودش تا نمیشود و نمیشکند و موهایش به سپیدی نمینشیند. این هم از آن است که مادر چنان بار سنگینی را یکتنه به دوش میکشد و دوری فرزند را تحمل میکند.
بگذار از این نوار سبز « کربلا ما میآییم» را که با خون سرخت امضا کردهای از پیشانیات باز کنم و زیباترین یادگاری تو را بر پیشانیام داشته باشم. علی جان! برادرم! رفتی و جایگاهت خوب است و اسلام با خون امثال شما زنده است.
همیشه میگفتی: مرگ حق است و انسان روزی از این دنیا به آخرت میرود و تا ابد در آنجا میماند پس چه خوب است که شهید شویم و در راه خدا و جایگاهمان بهشت شود. و همیشه ورد زبانش این بود که روزی شهید میشوم تا اینکه عازم شد و به جبهه رفت. برادرم گفت: رفتم دیدم آموزش میبیند علی را بغل کردم گفتم: علی جان چرا آمدی جبهه تو هنوز سن و سالی نداری! علی گفته بود برادر جان! میخواهی دانشگاه بروم؟ برادرم گفته بود بله. علی گفته بود یک دانشگاهی میروم که هیچ کس نرفته. "منظورش شهادت"بود و رفت به بهشت جاویدان.
مادرم وقتی در سردخانه علی را دیده بود انگار شهید لبخند زده بود مادرم از دیدن روی نورانی او از حال رفت.