آخرین روزهای پاییز بود و ایران، آماده سرمای زمستان سخت سال 1330 در دزفول اما، تنها نسیمی نرم و آرامش بخش میوزید که برای اهالی خونگرم و آفتابدیده جنوب، دلپذیر و مطبوع بود. بیست و پنج روز از آذرماه آن سال گذشته بود که منوچهر به دنیا آمد. خانوادهای شلوغ و پر جمعیت داشت با سفرهای که از این سر تا آن سر خانه پهن میشد. زیر سایه پدر و مادری مهربان و زحمتکش.
منوچهر خیلی زود دیپلمش را گرفت. درسش خوب بود و به دنبال شغل مناسبی میگشت. با یکی از دختران محجبه خوزستانی ازدواج کرد و بعد، به سرعت در کارخانه آلومینیومسازی اراک استخدام شد. دست همسر و دو دخترش، شادی و شیما را گرفت و با هم به اراک کوچ کردند و در کویصنعتی ساکن شدند.
در سالهای اول جنگ، گلوله و خمپاره و توپ و تانک، همه سهم اهالی جنوب کشور بود. دلهره خانواده پدری، منوچهر را رها نمیکرد. همسرش در بیمارستان امیرکبیر اراک کار میکرد، همینطور آوارههای جنگی کرورکرور از دزفول و خوزستان به اراک میآمدند که گمان میرفت از گزند جنگ در امان خواهند بود. منوچهر این مردم جنگزده را مهربانانه به خانهاش دعوت میکرد، چند روز از آنها پذیرایی میکرد و دستشان را میگرفت تا آرام شوند و خودشان را در شهر غریب پیدا کنند. پنجم مردادماه سال 1365 بود و شهلا، در بیمارستان مشغول کار که خبر رسید کارخانه آلومینیومسازی، بمباران شده. خبر، مثل پتک سنگین بود که بر سر شهر آوار شد. این چندمین باری بود که اراک بمباران میشد. او سرگردان در بیمارستانها بود تا خبری از منوچهر پیدا کند و خدا خدا میکرد او جزو زخمیها باشد. عصر آن روز اما، پیکر بیجان همسرش را در سردخانه بیمارستان پیدا کرد. شهادت، زودتر از او به منوچهر رسیده بود.