دی ماه آرام آرام میگذشت و کفش و کلاه و پالتوی زمستانیش را به بهمن میسپرد. روزهای آخر بیقراری و اشتیاق طاهره خانم فرارسیده بود و لحظهها برای او به کندی میگذشت. بالاخره بهمن آمد. اول بهمن ماه 1337 بیرون یخبندان بود و سرمای دندان شکن و درون خانههای کاه گلی روستای مرزیجران گرما بود و کرسی و منقل داغ، بعضیها هم بخاری داشتند. اما در خانوادهی آنجفیها علاوه بر تمام اینها اشتیاقی مضاعف بود از به دنیا آمدن نوگلی زیبا به نام غلامحسین. بر کسی معلوم نبود چرا پدرش مشهدی محمدحسین، نام غلامحسین را برای این نوزاد انتخاب کرد. شاید به خاطر اینکه میخواست فرزندش در تمام دوران زندگی، غلام مولایش حسین(علیه السلام) باشد. میگویند سرنوشت هر کس را بر لوح جبین او نوشتهاند و انگار پدر، این را خوب فهمیده و دیده بود. اولین روز از بهمن ماه 1337 برای آنجفیها روز تولد یک گل خوشبو بود.
روزها از پی هم میگذشت و بهار و تابستانهایی از پس آن زمستان سرد سپری شد. غلامحسین کم کم خود را برای رفتن به مدرسه آماده میکرد. مشتاق دانستن بود و تحصیل و عاشق درس و مدرسه و رسیدن به کمالات انسانی. دوران ابتدایی را در روستای مرزیجران پشت سر گذاشت و امکانات اندک روستا برای ادامهی تحصیل او را به شهر اراک کشاند و در یکی از مدارس راهنمایی و پس از آن دبیرستان مشغول تحصیل علم شد. تا سرانجام دیپلم علوم طبیعی گرفت.
سالهای تحصیل به سرعت سپری شده بود و غلامحسین هم مثل همه بچههای پرتحرک و خستگی ناشناس روستایی سخت کار میکرد و در تعمیر لوازم برقی خانگی هم سر رشتهای پیدا کرده بود و جوانی خیرخواه و دست و دلباز و سرزنده به حساب میآمد. دورهی دوم زندگی خود را شروع کرده بود. همیشه میبایست از یک جا آغاز کرد. پس خدمت سربازی را داوطلبانه انتخاب کرد. حب وطن او را به وادی جدیدی هدایت کرد. حالا، سینی، آینه، قرآن و آب بود و مادر با هزاران دعای خیر و بدرقهی پر از اشک.
در تاریخ 10/08/1360 به استخدام اداره آموزش و پرورش درآمد و مشغول انجام وظیفه فرهنگی در یکی از روستاهای شهرستان شازند شد. او حالا یک معلم مهربان و دلسوز و سرد و گرم روزگار چشیده بود. روزهایش را صرف آموزش بچههایی میکرد که روزگاری خودش هم سن و سال آنها بود و شب هایش را وقف بزرگترها، همانهایی که از سواد بهرهای نداشتند. شاید دلش میخواست در روستایی که او خدمت میکند همه با سواد باشند. چنانچه دانش آموزی بیمار میشد او را مثل یکی از اعضای خانوادهی خودش برای مداوا به شهر میبرد و لذت این کار انسانی را همیشگی میدانست و خرسند بود. در رتق و فتق امور بسیاری از روستائیان حضوری فعال داشت. خلاصه دلش دریای بیکران محبت و نوع دوستی بود. خدا میداند که مادرش چقدر آن روزها از ته دل احساس خوشبختی میکرد وقتی میدید کودک خردسال زمستانیش برای خود مردی شده، آقا معلم روستا شده و برای خود برو بیایی دارد. اما غافل از این که تندبادهای خزانی در کمین او نشستهاند تا پرپر شدنش را به جشن بنشینند.
تازه هشت ماه از خدمت غلامحسین در آموزش و پرورش شازند گذشته بود که به عنوان بسیجی، داوطلب حضور در جبهههای نبرد با باطل شد. حالا دیگر به جای مدرسه و کلاس و دانش آموزان پر هیاهو، سنگر و چادر و خمپاره و تیر و دود و آتش بود که دنیای پر از جنب و جوش غلامحسین را شلوغ و پر آشوب کرده بود. از نجوای زلال وصیتنامهاش سادگی و صداقت و بیریایی، فوران میکند. این که در عین ارتباط با دنیا چقدر صادقانه به آن پشت میکند و از تعلقات آن رو بر میگرداند. آنهم به خاطر خدا، قرآن، آب و خاک و ناموسش و لحظهی آخر چه معصومانه از معصومیت پدر و مادر میگوید که: هیچگاه از خاطرش نخواهد رفت و این که حتی جبهه و جنگ هم با همه عظمتش نمیتوانند بین او و پدر و مادرش فاصله ایجاد کند. پدر و مادری که واپسین دم وداع حسین روزهدار را همیشه یادآوری میکردند و میسوختند.
آه مادر؛ این همیشه دلسوز تاریخ! چقدر خوب این لحظههای پر مهر و سوزناک را به خاطر دارد. انگار هنوز هم باور نکرده است که اذان افطار حسین را مدت هاست که بر منارههای جبهه فریاد کردهاند.
تشنگی بچهها یک طرف و جنگ فرسایشی با خاکریزهای مثلثی هم یک طرف. اگر چه عملیات با موفقیت همراه نشد، اما حماسه آفرینی رزمندگان جوان و تشنه لب، رنگ نگارینی برای عملیات رمضان به حساب میآمد و در همین عملیات بود که تیر دشمن جسم خستهاش را نشانه رفت و پیکر مطهرش سالهای سال درمنطقه پاسگاه زید آرام گرفت. راز رویش شقایقهای عاشق را اکنون میفهمم. براستی که آنها افشاگر مردی و مردانگیاند. نماد عشق و آزادگی و ایثار و بهتر میفهمم که چرا پدر شهید که اسطوره مقاومتش میخوانند در مراسم دعای کمیلی که برای فرزند شهیدش بر پا کرده بودند دیگر تاب نیاورد و بسوی فرزندش پر گرفت. گویا دیگر تاب و توان فکر کردن به لحظات تشنگی فرزند مفقود الاثرش را نداشت. در این مصیبت اشک هم اشک ریخت و جامه در آن به خاک غلتید. شهید غلامحسین آنجفی که در تاریخ پنجم مرداد ماه سال 1361 هنگام درگیری با مزدوران عراقی در منطقه پاسگاه زید به معبودش پیوسته، مادرش را همچنان با چشمانی اشکبار منتظر گذاشته بود تا اینکه پیکر مطهر شهید به وسیله گروههای تفحص شناسایی و در سال 1373 در زادگاهش به خاک سپرده شد. [1]
[1]. پلههای آسمانی، ج3، ص 170 – 172.