با درود فراوان خدمت رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران، امام خمینی(قدس سره)، نایب بر حق حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و با درود بیکران خدمت شهدای اسلام خصوصاً شهدای کربلای ایران.
به خدمت پدر عزیزم دعا و سلام عرض میکنم و امیدوارم که حالتان خوب باشد. پدر جان از زحماتی که 17 سال برای من کشیدهای ممنون و امیدوارم هر اشتباهی که در زندگی کردهام، مرا ببخشید. پدرم! من به امید خدا به جبهه رفتهام تا برای دفاع از اسلام و دین و شرف و کشور. اگر چنانچه بدانم اسلام با شهید شدن من پیروز میشود، پس ای خمپارهها و مسلسلها، سینه مرا بشکافید، پس یک قدم به عقب نخواهم نشست و تا آخرین قطره خونم جنگ خواهم کرد تا این که کفار نابود گردد. به خدمت مادر عزیزم دعا و سلام میرسانم و از خدای تبارک و تعالی، تندرستی وی را خواهانم و از خداوند متعال میخواهم که به شما صبر و تحمل عنایت فرماید. مادر عزیزم، من از شما میخواهم اگر خطایی کردم مرا حلال بنما؛ چون اگر خطا هم کردم نمیدانستم ولی الآن که فکر میکنم میبینم، مادر برای بچهاش چه ناراحتیهایی که کشیده است؛ مانند بیخوابیهای شبها. به خدمت برادرانم مهدی و غلامرضا دعا و سلام عرض میکنم و امیدوارم که مرا ببخشند. از تمام قوم و خویشانم میخواهم که مرا هر اشتباهی که کردم، ببخشند و حلال بنمایند. و از تمام رفقا یک به یک حلالی بنده را بخواهید و از طرف من از فتحالله و اکبر و رفقا که نه ماه با هم در یک منزل زندگی میکردیم، اگر خطایی دیدند امیدوارم که مرا ببخشند. پدر عزیزم، خواهرم، از من 500 تومان پول میخواهد که اگر برگشتم خود میدهم ولیکن اگر شهید شدم شما به عنوان پدری آن را پرداخت کنید. دامادمان اسماعیل احمدی در ملاقاتی که با هم در پادگان حمزه داشتیم، 100 تومان به من داد این را هم همینطور عمل کنید. از پدر و مادر گرامیام میخواهم، اگر من به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت رسیدم، مرا در گازران به خاک بسپارید و در موقع تشییع جنازه من، دست مرا به صورت گره کرده بیرون از تابوت بگذارید تا دشمنانمان خیال نکنند که ما مردهایم، بلکه مردن، اول زندگی است و ما در پیش خدای خود روزی میخوریم. اگر خداوند این شهادت را از من قبول کند. از مادرم میخواهم که در موقع تشییع جنازه من گریه نکند و از همه همچنان. باری از همه خداحافظی میکنم. امیدوارم که خداوند این شهادت پر افتخار مرا قبول کند.
بیستم شهریورماه سال 1344 بود. روستای گازران از توابع شهرستان خنداب که مردمی کاری و مهربان داشت و سعی میکردند تا در کنار هم در این سرزمین با صفا و سرسبز و زیبا کار و تلاش داشته باشند و زندگی خوبی را در کنار هم بسازند. آخرین روزهای شهریور، زمان کار و برداشت محصول، همه از پیر و جوان و کودک و بزرگ کار میکردند تا محصولاتشان را از جمع کنند و تا قبل از رسیدن فصل پائیز محصولی بر روی زمین نماند. در اثنای این کار و تلاش، کودکی متولد شد که چشم انتظار او بودند، چشمهای منتظر خانواده در سایه لطف خداوند میدرخشیدند تا روشنی چشمشان با دیدن روی این کودک بیشتر شود. قنداقهاش را که به دستان پینهبسته مشهدی ابوالقاسم دادند. او را در آغوش کشید و با صورت آفتابخورده و سوخته خود که بر گونههای کودکش گذاشت، آرامشی پیدا کرد که عجیب بود. نامش را عباس گذاشت تا مرید مرام مولایش حضرت عباس(علیه السلام) باشد.
عباس پسر ساکتی بود و بیشتر اهل کار بود تا بازیگوشی، دوران کودکیاش را در کنار خانواده به کار و کمک سپری کرد و سعی میکرد تا درس زندگی بیاموزد. هفتساله که شد به دبستان رفت و با جدیت و تلاشی مضاعف درس خواند. تحصیلات دوره راهنمایی را هم تا کلاس سوم ادامه داد، سیکلش را که گرفت برای دفاع از میهن اسلامیاش درس و تحصیل و کار و زندگی را رها کرد و به جبهه رفت.
عباس برای ادای دین به عنوان بسیجی و نیروی مردمی به بسیج خنداب رفت و بعد از نامنویسی برای دوره آموزشی 45 روزه به تهران رفت تا آموزش ببیند و اسلحه به دوش بکشد. سن و سالی نداشت 15- 16 ساله بود که به جبهه رفت. حدود سه ماه در جبهه بود و سرانجام در پنجم مردادماه سال 1361 در حین عملیات رمضان در پاسگاه زید عراق بر اثر اصابت ترکش خمپاره آسمانی شد. پیکر مطهرش را در گلزار شهدای شهر اراک به خاک سپردند.