آخرین ماه بهار بود. دلشوره امتحانات آخر سال و ترس از تجدیدی، در دل کودکان دبستانی موج میزد. کوچهها از صدای بازی و شیطنت بچهها خالی بود. اغلب در خانهها کز کرده و مشغول درس و مشقشان بودند. پانزده روز از خرداد ماه سال 1346 گذشته بود که سیدعطاءالله و سرور، از خداوند، پسری هدیه گرفتند که نامش را گذاشتند «سیدحسن».
سیدحسن، درست مثل نامش، خوشرو و خوشاخلاق بود. کوچک که بود، در کارهای خانه به مادرش کمک میکرد. بزرگتر که شد، دل داد به درس و مدرسه. آرامآرام، ریشههای هنر در وجودش پا گرفت و در انگشتانش جوانه زد. انگشتانش اهل کار و ظرافت بودند. برای همین، هنرستان را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد و سرانجام، دیپلمش را گرفت.
روزهای انقلاب، شوری تازه در جان مردم دوانده بود. خانواده سید هم در این شور سهیم بودند. آنها هم شبها بر پشتبام خانهشان الله اکبر میگفتند و بعد از نماز، برای برچیده شدن نظام طاغوت، دعا میکردند.
سیدحسن هنرستان را که تمام کرد، راهی بازار کار شد. خیلی زود به استخدام کارخانه آلومینیومسازی در آمد. دستان توانای او آماده کار بودند برای کسب رزق حلال که سفارش همیشگی پدرش بود.
پنجم مرداد ماه سال1365 بود. سیدحسن تازه به 19سالگی رسیده بود و در کارخانه، کنار دستگاههای سنگین، مشغول عرق ریختن و زحمت کشیدن که دیوار صوتی اراک شکست. صدای جیغ و فریاد مردم در نطفه خفه شد. هواپیماهای جنگی عراقی حتی فرصت فریاد را به مردم بیگناه ندادند. بمبهایشان، این هدیههای نامیمون نفرینشده را بر سر کارخانهها و خانهها ریختند، راهشان را کشیدند و رفتند. در همین بمباران بود که سیدحسن، بیگناه و بیخبر از بمبهایی که آمده بود تا زندگی مردم را زیر و رو کند، زیر آوار ماند و به شهادت رسید.