پدرم، مسعود پارسایی، در سال 1313 در اراک به دنیا آمد. محله زندگیاش، کوچه مسجد حاج آقا صابر بود. پدرش هم تاجر فرش، هم ملاک بود و زمین داشتند. پدرم در بچگی بیماریی گرفت که 50-60 درصد شنواییاش را از دست داد، ولی با معلمهای خصوصی که در خانه برایش گرفتند، توانست حرف زدن و خواندن و نوشتن را یاد بگیرد، ولی تا کلاس پنجم بیشتر نتوانست درس بخواند. بزرگتر که شد، مدتی در خیاطی مردانه کار کرد، دوره خیاطی مردانه دیده بود. بعد مدتی در کارخانه شامپوسازی پاوه کار کرد. سه سالی تهران بود. وقتی که به اراک بر میگردد، در کارخانه آلومینیوم مشغول به کار میشود. وقتی که شهید شد، 17 سال در کارخانه سابقه کار داشت.
سال1351 با مادرم ازدواج کرد. من اولین بچه آنها هستم که سال 1353 به دنیا آمدم. خواهر دیگری هم دارم که 22 بهمن سال 1357 به دنیا آمده است. برادرم هم سال 1362 به دنیا آمد. زمانی که پدرم شهید شد، مادرم سی و دو سالش، من یازده سال، خواهرم هفت سال و داداشم دو و نیم سالش بود. پدرم مشکل شنوایی داشت برای همین دوست داشت با کسی ازدواج کند که بتواند با او زندگی کند.
مادرم هم ناشنواست، حصبه گرفته بود وقتی که بچه بود. مادرم توانایی شنوایی ندارد، فقط لبخوانی میکند. خیلی زندگی برایمان سخت بود. مادرم هر جا میرفت، باید کسی همراه او بود که دیگران هر چی میگویند، به او بگوید؛ مثلاً اگر دکتر میرفت، کاری داشت بیرون، باید کسی با او میرفت. چون من دختر بزرگ خانه بودم، بیشتر مسئولیت خانه با من بود. برای مامانم خیلی سخت بود که خرید خانه را انجام بدهد، برای همین تا زمانی که من بودم، بیشتر من انجام میدادم. بعد مامانم یواش یواش خودش با کمک خواهرم کارهایش را میکرد. من متولد چهارم مرداد ماه هستم، یعنی روز قبل از شهادت پدرم تولد خودم بود. فردا، صبحش، مامانم میگوید: «صبح که میخواستم بروم مسعود رو بیدار کنم، با خودم فکر میکردم اگر یک روز مسعود نباشد، دیگه نیست که بیدارش کنم». نمیدانم چه حسی به او این را گفته بود. آن روز پدرم رفت سرکار، حدود ساعت 9 و 10 صبح بود. صدای هواپیماها و آژیر قرمز و بمباران آمد. وقتی بمباران شد، شهر خیلی حال و هوای بدی داشت. اولین بمباران اراک بود، قبل از آن سابقه نداشت، اراک بمباران یا موشک باران بشود. خیلی حال و هوای بدی بود؛ همه اضطراب داشتند، همه نگران بودند. از کسانی که شرکت بودند، تعداد زیادی پیاده برگشتند خانه ما تا ساعت 11 منتظر شدیم، هیچ خبری از پدرم نشد.
ما شهر صنعتی و خانههای سازمانی شرکت مینشستیم. همه همکارهای پدرم برگشتند. یکی از همکارهایش ماشین داشت، دید ما خیلی اضطراب داریم، مامانم خیلی نگران است، گفت: «من میخوام برم شرکت. برادر خانمم اونجاست، برم ببینم حالش چطوره، شما هم بیایید بریم». سوار وانت او شدیم، رفتیم تا جلوی در کارخانه، نمیگذاشتند داخل برویم، گفتند: «فقط داخل پارکینگِ جلوی در میتونه ماشین وایسه، شما نمیتونید داخل بشید». همکار پدرم لباس یکی از کارمندها را پوشید و وارد محوطه شد. پدرم حسابداری کار میکرد. همکار پدرم وقتی برگشت، گفت: «من از هر کس سؤال کردم گفت که خبر ندارم، خیلی آن جا آشفته است، نمیشه باباتو پیدا کرد»، ولی یکی از همکارهای پدرم گفت: «من مسعود را دیدم، الان داشت از اینجا میرفت، من دیدمش». این را که به ما گفت، خیلی امیدوار شدیم، ولی بعد از ظهر هم هیچ خبری از پدرم نشد. دایی و پسر عمههایم، همه دنبال پدرم میگشتند. هیچ اطلاع دقیقی ازش نداشتیم. گفتند که شاید مجروح شده باشد؛ تمام بیمارستانها را گشتند و یک سری از مجروحها را فرستاده بودند به خمین و اصفهان. فامیلها میگفتند: «ممکنه یک وقت با همکاراش که برای اونا ناراحت بوده، رفته باشه». بالاخره شب، ساعت 11 پسر عمهام توی سردخانه پیدایش کرد، ولی به ما نگفتند. صبح ساعت 5 بود که عمهام زنگ زد و به ما این خبر را داد. چون من فرزند بزرگ خانواده هستم، خیلی برایم سخت بود، خیلی. ساعت 9 و 10 بود که تشیع شدند. تعداد شهدا خیلی زیاد بود؛ 52، 53 تا شهید. انگار کل شهر، همه، توی خیابانها بودند. از بازار تا بهشت زهرا جمعیت بود، خیلی شلوغ بود. تمام مسجدها برای ختم شهدا بود.
توی خانه فوقالعاده مهربان بود. خیلی اهمیت میداد به این که ما در خانه راضی باشیم. بِهِمان میرسید. عید که میشد، شاید خیلی از مردها اگر بخواهند روسری واسه خانمشان بگیرند، ندانند که چی بگیرند، پدرم، قشنگ، شکل پای ما را میکشید؛ یکی یکی، اندازههایمان را مینوشت. چون خیاطی هم بلد بود، همه را اندازه میگرفت؛ سحر، سارا، سامان و فریده، مینوشت و میرفت تهران یک چمدان پر، خرید میکرد و بر میگشت. آدمی بود که به خانوادهاش خیلی اهمیت میداد.