دو ماه تا سال نو باقی مانده بود؛ مردم در تکاپوی کارهای عید بودند و منتظر بودند تا زندگی تازه در بهار از راه برسد. همه منتظر آمدن بهار بودند و من منتظر مهمان کوچکی که در راه داشتم. فرزند سومم بود. سومین روز از دیماه سال 1343 بود که خداوند پسری را به ما عطا کرد. پسری که نام او را شعبان گذاشتیم.
خندههای کودکانهاش بهترین موسیقی دنیا بود و خانهمان را پر از صفا و خوشی میکرد. پیش چشمانم قد میکشید و روزهای زندگی را پشت سر میگذاشت. قدمهایش را به سمت مدرسه برداشت و تا پایان دوره راهنمایی درس خواند و پس از آن یاریرسان خانواده شد. حرمت پدر و مادر برایش از هر چیز دیگری بالاتر بود. به نماز و احکام دین اهمیت بسیاری میداد و سعی میکرد با ایمان زندگی کند. به طوری که اخلاق خوبش زبانزد همه بود و هیچکس از او ناراضی نبود. همه دوستش داشتند.
روزهای نوجوانیاش در روزهای انقلاب سپری شد و پس از خدمت سربازیاش را در دوران دفاع مقدس خدمت کرد. از سربازی که آمد میخواستیم برایش آستین بالا بزنیم ولی گفت: اول باید کار مناسبی پیدا کنم. با پشتکار در کارخانه واگنسازی پارس شروع به کار کرد. جنگ هنوز ادامه داشت و گاه و بیگاه دشمن بعثی که توان مقابله با رزمندگان اسلام را در جبهه نداشت، شهرها بمباران میکرد.
در یکی از همان حملات هوایی بود که در پنجم مردادماه سال 1365 شعبان به شهادت رسید. پیکر بیجانش در گلزار شهدای شهر اراک آرام گرفت و آرزوهایی که برایش داشتم تا ابد در دلم باقی ماند که شاید در بهشت برین به آنها برسد.