حاج علی که پسرخاله و دوست دوران کودکی ابوالفضل است، وقتی آمد نگاهی به قاب عکس او کرد و لبخندی بر لب نشاند و به مادر گفت: خاله جان! چرا گریه میکنید؟ شهادت آرزوی او بود. نگاه کن حتی از توی قاب عکس هم میخندد، چه نگاه نافذی دارد. یادته وقتی از لبنان برگشت چقدر ناراحت بود. هر وقت صحبت از شیعیان مظلوم لبنان میشد، چشمهای سبزش سرخ میشد. وقتی اول فروردین با هم برای گذراندن دوره نظامی سلاح سنگین به کرمانشاه رفتیم، به خاطر هوا و کمبود امکانات مریض شد. بردیمش به درمانگاه. مقداری آذوقه و داروی تقویتی برایش گرفتیم. وقتی به پادگان رفتیم، گفت: من همه را میخورم تا تبدیل به خون شود و درخت انقلاب را آبیاری کند. حتی در نامههایی که به دوستانش مینوشت مدام از آنها میخواست دعا کنند تا او لیاقت شهادت را پیدا کند و بارها ابراز شرمندگی میکرد که خدا او را گناهکار میداند که به این مقام رفیع نمیرساند.
روزهای آخر که از او جدا شدم، به دیدنش رفتم. او تازه از دیدهبانی که نزدیکترین جا به عراقیها بود، آمده بود. به او گفتم: ابوالفضل چه خبر؟
گفت: خبر اینکه بیتوفیق شدم. هر که با من جلو میرود شهید میشود ولی من توفیق شهادت ندارم. گفتم: خدا میخواهد تو بمانی و به دانشآموزان درس عشق بدهی. گفت: اول درس عشق، شهادت است. انگار سرنوشت او در روز پنجم مردادماه 1361 با خاک سرخ کوشک آمیخته بود که بعد از چندین بار اعزام در عملیات رمضان در آن نیمه شب، وقتی که به عنوان چشم لشکر جلوتر از همه حرکت میکرد. خدا میداند چه نجوایی با محبوبش کرد که مورد اصابت گلوله مستقیم دشمن زبون قرار گرفت و آسمانی شد و به آرامش واقعی رسید.
آقا جون آرام آرام اشک میریخت و این بار مادر زیر لب زمزمه میکرد: خدایا رضایم به رضای تو. او بارها به مادر وصیت کرده بود اگر من شهید شدم، هرگاه خواستی برایم اشک بریزی یادی از 72 لاله سرخ کربلا کن و صبر پیشه کن.[1]
1. پلههای آسمانی، ج 3، ص 140 – 142.
زندگی برادرم از ابتدا با حادثه بود. چند روزی بیشتر به تولد پنجمین فرزند خانواده نمانده بود. آن روز صبح سوم شهریورماه سال 1340 بود که مادر به حیاط رفت. هنوز چند دقیقهای از رفتنش نگذشته بود که صدای فریادی، سکوت صبح را در هم شکست. همه به سمت حیاط دویدیم. مادر در حالی که دستش به پهلویش بود، به خود میپیچید. پدرش آقا مرتضی خودش را به مادر رساند و عقربی را دید که از کنار مادر عبور کرد. داداش حسن را به سراغ همسایه فرستاد. انگار عقرب تمام زهرش را وارد بدن مادر کرده بود. در آن لحظات با هر فریادش یا ابوالفضل(علیه السلام) میگفت. پدر آرام و قرار نداشت، اضطراب لحظهای رهایش نمیکرد. چند ساعت بعد صدای گریه نوزاد در اتاق پیچید. خبر سلامتی نوزاد و مادر را که به پدر دادند، دستهایش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا شکرت. من او را از حضرت ابوالفضل(علیه السلام) گرفتم و نامش را ابوالفضل میگذارم.
خانه ما با صدای گریهها و خندههای ابوالفضل روحی تازه گرفته بود. همه این نوزاد کوچک را دوست داشتند. او در میان گرمای محبت اطرافیان هر روز بزرگ و بزرگتر میشد و در این میان با مادربزرگ که زنی متدین بود، مأنوستر بود. پا به 7 سالگی که گذاشت، راهی مدرسه امیرکبیر شد. کودکی آرام اما با شیطنتهای خاص و محبتی عجیب بود.
با شروع شدن مبارزات انقلابی، وارد صحنه سیاسی شد. گاهی وقتها اعلامیهها را به زن برادرش میسپرد. هر شب تا نیمههای شب کتاب میخواند. کتابهای شهید مطهری، .... و تفسیر نمونه. صبح کتابها را میبرد و میفروخت و مبلغش را خرج اعلامیهها میکرد. به راستی که جان و مالش را برای انقلاب گذاشته بود. او حتی موتورش هم در خدمت انقلاب گذاشته بود. برخورد تند و صراحت لهجه او در برابر افراد بیتفاوت، همیشه مایه نگرانی خانواده بود. در بیشتر تظاهراتها شرکت میکرد. بارها در محاصره مأمورین قرار گرفت و با زیرکی خود را نجات داد. وقتی در سال 57 انقلاب پیروز شد، با خیالی آسوده در مرکز تربیتمعلم ساوه مشغول به تحصیل شد. بعد از پایان تحصیلات میگفت: اگر به سپاه بروم فقط خودم پاسدار میشوم اما اگر معلم شوم میتوانم پاسدارهای زیادی تربیت میکنم. بیست سوم آبان ماه سال 1360 بود که به استخدام رسمی آموزش و پرورش درآمد و به روستای دوزج رفت و به تدریس درس دینی و عربی مشغول شد و جایگاهی خاص بین دانشآموزان کسب کرد به حدی که تواضع و فروتنیاش تأثیری عجیب بر شاگردانش گذاشت و همه برای او احترامی خاص قائل بودند و چون برادری مهربان و دلسوز دوستش داشتند.
بعد از شروع جنگ به سرعت خود را به میدان نبرد رساند و میگفت: اگر چه معلمی و تدریس خوب است ولی حضور در جبهه جزء واجبات ماست پس باید به این وظیفه هم عمل کرد. برای همین در اسفندماه سال 1360 زودتر درس خود را تمام کرد و همراه با عدهای از دانشآموزانش راهی جبهه شد. در اولین اعزام همراه با رزمندگان ساوه راهی هویزه شد. بعد از چند روزی یکی از دوستانش به شدت بیمار شد و برای همین با او راهی بیمارستان میشود. وقتی بر میگردد میبیند در یک حمله تعدادی از بچههای گروه یا اسیر شدهاند یا شهید و او تا مدتها ناراحت بود که چرا از این قافله عقب مانده است.
بعد از آن در عملیاتهای فتح المبین و بیتالمقدس حضوری درخشان داشت که در عملیات بیتالمقدس مجروح شد اما باز هم در جبهه ماند تا جراحتش التیام یافت.
وقتی در سال 1361 ارتش صهیونیست مجدداً به لبنان حملهور شد. ابوالفضل برای کمک به نیروهای مردمی لبنان، عازم سوریه شد اما پس از مدتی به خاطر مشکلات دیپلماسی از سوریه برگشت.
وقتی برای آخرین بار راهی جبهه شد، ظهر بود پدرش را در آغوش کشید، بعد دست مادر را بوسید و حلالیت خواست. مادر قطره اشک را از صورتش پاک کرد و پیشانیاش را بوسید و گفت: به خدا سپردمت مادر. خواهرش را که بغل کرد چادرش را روی سرش کشید و آرام گفت: همیشه حجابت را حفظ کن. با همه خداحافظی کرد و موقع رفتن مدام به اطراف نگاه میکرد، انگار این آخرین نگاههای او بود. وقتی راه افتاد چند بار پشت سرش را نگاه کرد. گویا میدانست شهادت انتظارش را میکشد.
در نهایت در تاریخ پنجم مردادماه سال 1361 و در سن بیست و یک سالگی در عملیات رمضان در شرق بصره به آرزویش رسید و شهید شد. پیکر مطهرش را در زادگاهش به خاک سپردند.