وجودش مهربان و صمیمی بود. میتوانستی با خورشید قیاسش کنی. میخندید و طراوت میبخشید. میتابید و سرشار مینمود. مسیر کوتاه اما لبریز از معرفت. عمرش را همینگونه پیمود. آیا جز این است شیوهی مردان خدا لبخند از لبانش محو نمیشد. گویی نقاشی چیرهدست، صورت همیشه معصومش را با تبسمی دائمی بر بوم روزگار قلم زده بود. نامش را عباس گذاشتند و او را به مسیر معرفت سوق دادند.
او در بیست و نهمین روز از خردادماه سال 1339 در شهرستان اراک و در خانوادهای شریف و مسلمان و عاشق اهلبیت(علیهم السلام) دیده به جهان هستی گشود. روزگار را در دامان خانوادهای مهربان و محب اهلبیت(علیهم السلام) آغاز کرد. مجالس روضه و سوگواری امام حسین(علیه السلام)، مهر و محبت ولایی در جانش افروخته بود. به آیین مسلمانی لبیکی جانانه گفته بود و این «بَلی» او را تا سرمنزل جانان هدایت کرد. عباس، آدم شوخطبعی بود و مدام خنده بر لبانش جاری بود. پدرش اهل تلاش و کار بود و بعضی روزها او را هم با خود به محل کار میبرد تا از نزدیک، کار کردن را تجربه کند. هفت سالش نشده بود که به مدرسه رفت و با جدیت به درس خواندن و تحصیل مشغول شد. به درس خواندن علاقهمند بود و توانست دورهی ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت پشت سر بگذارد و راهی دبیرستان شود.
در پایه سوم دبیرستان مشغول به تحصیل بود که جنگ تحمیلی آغاز شد و او بیدرنگ از طریق بسیج قصد رفتن کرد. هنوز دوستانش دلیل غیبت او را نمیدانستند؛ ولی بعد جای خالی او را با یادآوری رفتار و کردار مردانهاش برای همیشه در قلبشان سبز نگاه داشتند. همان روزهای اول جنگ بود که عباس عاشقانه و آگاهانه در دل میدان مبارزه حضور یافت. روزهای آغازین جنگ بود؛ یعنی بیستمین روز از مهرماه سال 1359 بود که در شهر خرمشهر به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید در منطقه جنگی مفقود شد.