اراک تابستانش هم خیلی گرم نبود به خصوص که چیزی هم به پاییز نمانده بود. نهم شهریورماه سال چهل و یک بود که خداوند به من و همسرم لطف کرد و فرزند دوم ما چشم بر جهان گشود. نامش را علیرضا گذاشتیم. خندههای زیبایش در زمان کودکی هنوز در خاطرم هست، زمانی که کمکم بزرگ میشد و من شاهد شیطنتهایش بودم. از همان کودکی، بسیار مهربان بود و با دوستانش بسیار خوب رفتار میکرد. با همسن و سالهایش دعوا نمیکرد و سعی میکرد تا دل کسی را نشکند.
علیرضا تا سوم راهنمایی درس خواند و پس از آن رغبتی برای ادامه تحصیل نشان نداد.
شهر شلوغ شده بود و موجی تازه در زندگی مردم به راه افتاده بود. همه یک دل و یکصدا برای براندازی رژیم ستمشاهی قدم بر میداشتند. صدای شعار مردم هنوز در گوشمان طنینانداز است. مردم حکومت طاغوت را نمیخواستند و برای سرنگونی آن میکوشیدند. علیرضا از این قاعده مستثنا نبود با اینکه بسیار نگران او بودم اما هرگز دلیلی نمیدیدم تا مانع رفتن او به راهپیماییها شوم.
علاقه بسیاری به حضرت امام(قدس سره) نشان میداد. و انقلاب اسلامی ایران را بسیار محترم و با ارزش میدانست. بسیار متواضع و فروتن بود و اطرافیانش را دوست میداشت. با همه به خوبی و مهربانی رفتار میکرد، سعی میکرد تا در مشکلات سهیم شود و کسی نبود که از او دلخور و ناراحت باشد.
علیرضا در کارخانه واگنپارس مشغول به کار شد و زمان ازدواجش فرا رسیده بود، با مهیا کردن شرایط برای سنت حسنه پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) پیشقدم شد و حالا مسئولیت یک زندگی مشترک را به عهده داشت. سال 62 خداوند بار دیگر مهربانیاش را شامل حال ما کرد و به علیرضا پسری عطا فرمود.
زندگی بسیار زیبا در نظرشان رقم میخورد اما جنگ آرامشی برای مردم این سرزمین نگذاشته بود و حتی در شهرها هم از بمبهای دشمن خلاصی نداشتند. علیرضا وقتی که در کارخانه مشغول به کار بود بمبهای دشمن بر سر او و دیگر همکارانش فرود آمد و او در پنجم مردادماه سال 1365 در حالی که یک پسر سهساله داشت، به درجه رفیع شهادت نائل آمد و در شهر اراک به خاک سپرده شد.