شهید محمد اسماعیل نحوی زاده در یکم مهرماه 1337 به دنیا آمد. او دوران ابتدایی را در مدرسه هدایت و راهنمایی را در مدرسه فردوسی و دبیرستان را در مدرسه دکتر علی شریعتی گذراند و با معدل 89 / 17 تحصیلاتش را به پایان رساند. دولت بازرگان سال 1360 اعلام کرد که متولدین سال 1337 معافاند، برای همین محمد اسماعیل به سربازی نرفت و تصمیم به ازدواج گرفت و در همان سال ازدواج کرد. در شهریور 60 دولت بنیصدر اعلام کرد که متولدین سال 37 باید به سربازی بروند، محمد اسماعیل نیز به سربازی رفت و مدت یک سال سربازی را به پایان رساند. پس از بازگشت از سربازی در سال 1361 صاحب فرزند دختری شد و در کارخانه آلومینیوم مشغول به کار شد.
محمد اسماعیل از ابتدا به علت معدل بالای دیپلمش، در حسابداری پذیرفته شد. سپس او را به مدت 2 ماه برای گذراندن دوره حسابداری به تهران فرستادند. او از کار خود بسیار راضی بود و در سال 64 نیز خداوند به او پسری عطا کرد که نام او را ابوالفضل گذاشتند. ابوالفضل در زمان بمباران کارخانه، 5 ماهه و خواهرش 5 ساله بود. محمد اسماعیل کارهای موثری را نیز در زمان انقلاب انجام داد. برخی از شبها به همراه چند تن از دوستان و همسایگان به پخش اعلامیه میپرداخت. او در اکثر راهپیماییها شرکت میکرد. در سال 1357 در حالی که پدر و مادرش به حج تمتع رفته بودند، عکس شاه را آتش زد و به جای آن عکس حضرت آیتالله خمینی(قدس سره) را قرار داد. محمد اسماعیل اهل مطالعه کتابهای غیر درسی بود و کتابهای دکتر علی شریعتی را مطالعه میکرد. زمانی که سربازان شاه، برای جمعآوری کتابهای دکتر علی شریعتی، خانهها را میگشتند، او این کتابها را در داخل گونی پر از ماسه مخفی کرد.
صبح روز 5/5/1365 بچههایم خواب بودند؛ کوچک بودند. همسایهها میگفتند: «کارخونهها رو زدن! کارخونهها رو زدن!» من نمیدانستم ماجرا چیست. تقریباً ساعت 10، بود که داداشم آمد خانهمان. داداشم آن موقع سپاهی بود. همین که آمد من کمی مشکوک شدم. گفت: «بریم خانه حاج خانم» منظورش از حاج خانم، مادر شوهرم بود. با نگرانی گفتم: «چی شده مگه؟!» گفت: «هیچی! کارخونه رو زدن ولی چیزی نشده.» ساعت 11 شوهر خواهرم، آقای حسینخانی با ماشین آمد سراغ من، گفت: «بریم خونه حاج خانم، کارخونه رو زدن اسماعیل هم زخمی شده» وقتی که رسیدم به خانه حاج خانم، متوجه شدم که شوهرم زخمی نشده، بلکه همان دقایق اول بمباران شهید شده. در زمان کوتاهی همه چیز اتفاق افتاد و تمام شد. شاید در حد دو ساعت بیشتر نشد. ساعت 12 شنیدم که اسماعیل شهید شده است. شوهرم کارمند حسابداری بود. بعدها همکارانش گفتند: زمانی که هواپیماها بمباران میکردند، اسماعیل همراه دیگر کارمندان از پنجرهها پریدند بیرون توی حیاط، لابهلای درختها بمبها که توی درختها فرود میآید، او در همان دقیقههای اول شهید میشود.