زندگی آن قدرها هم که میگفتند، راحت نبود. میگذشت اما به سختی. روزگار هم برای او و خانوادهاش و هم برای مردمانی که در آن عصر زندگی میکردند به سختی سپری میشد. زندگی در روستا با تمام یکرنگی و صمیمت و سادگیاش، دشوار بود. در کنار نبود امکانات و نداشتهها، باید کار میکردی و کار میکردی تا از سفره زمین، خوشهای گندم، لقمه جانت شود تا باز بتوانی صبح را به شب بدوزی و از دسترنجت، زندگی حاصل کنی.
در دهمین روز از فروردین ماه سال 1340، در روستای موتآباد اراک، در خانوادهی مشهدی حیدرعلی، کودکی متولد شد که چراغ امید را در خانهی آنها بر افروخت. نامش را غلامعلی گذاشتند تا مرید و پیرو علی(علیه السلام) باشد. پدرش حیدرعلی، به نام مولا علی(علیه السلام) عشق میورزید و نام دیگر پسرانش را هم علی گذاشت. پسری آرام و ساکت بود. در روستا به مدرسه رفت و تا کلاس اول راهنمایی درس خواند.
بعد از آن که ترک تحصیل کرد، برای یافتن شغلی درخور تلاش بسیار نمود و چندین کار را تجربه کرد تا سرانجام به عنوان کارگر در شرکت واگنسازی پارس اراک مشغول به کار شد. ازدواج کرد و صاحب فرزندی شد. در هنگامه جنگ تحمیلی در پشت سنگر جبهه مشغول تلاش بود تا چرخ تولید کشور بچرخد. در پنجمین روز از مرداد ماه سال 1365، هواپیماهای دشمن بعثی، آسمان شهر را تیره و زمین شهر را در آتش خشم و کینهشان از خون جوانان و انسانهای گناه رنگین کردند. شرکت واگنپارس نیز در آتش افروخته دشمن میسوخت و غلامعلی، دعوت حق را لبیک گفت. پیکر مطهرش را در گلزار شهدای روستای موتآباد به خاک سپردند.