با درود و سلام به پيشگاه بزرگ رهبر عالم بشريت حضرت ختمي مرتبت محمد مصطفي(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) و با درود و سلام به پرچمدار توحید، ولي امر و با سلام گرم به روحالله خميني(قدس سره) كه با مظلومان اخوت دارد و با ظالمان خشم و با درود به اولين مبارز تا آخرين كسي كه در مقابل زورگويان به مبارزه قد علم كند. خدايا! عزيز با عزت تويي! ولي عمر من بنده حقير همهاش با مشقت و فقر گذشت. در دولت ظلم تازيانهها خوردم، حرفها شنيدم. دلي دارم مالامال از درد نه از براي ثروت دنيا كه همه هستي عالم رو به فنا و عزت حق تعالی باقي ست. کارگران مسلمان در رژیم طاغوت نماز را دور از چشم سرپرستان میخواندند و روزه را در حالی میگرفتند که در ناهارخوریها به روی همه باز بود، وصيتم به همسرم اين است که از مردمي كه در طول عمرم با آنها زندگي كردهام، مخصوصاً زماني كه اراك بوديم، براي من حلاليت بطلبد كه اگر بدي از اينجانب سر زده و انشاءالله مردم هم بزرگواري كنند اين بنده ضعيف خداوند را حلال كنند؛ و اما وصيتم به فرزندانم اين است كه دين اسلام به قيمت خون سيد الشهدا(علیه السلام)، فرزند پيغمبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) و جگر گوشه زهرا(B) تمام شده، شما دين اسلام را به دنيا نفروشيد و با مطالعهی كتابهاي كتابخانهاي كه به يادگار گذاشتهام، دعاي خير را برايم فراموش نكنيد.
پدرم در سال 1322 در روستای مرواریددره شهرستان شازند به دنیا آمد. در خانوادهای متوسط رشد کرد تا به مکتب رفت. در مکتب نبوغ و استعداد خوبش زبانزد استاد و بزرگان روستا شد. پدرم همیشه شاگرد برتر مکتب و درسهای قرآنی، معرفی میشده است. استادانش او را خیلی تحسین میکردهاند. روزی آشیخ حسین که از خویشان ما و مجتهد بود و با امام(قدس سره) همدرس بود، در مکتب حاضر بوده است. استاد پدرم میگوید: بهترین شاگرد من در این ناحیه و روستاها سیدعباس است. پسر درس خوانی است و همه چیزش روی حساب و کتاب است. پدرم میگوید: استاد، شما الان میگویید که من خوبم ولی یه زمانی میرسه که من عالی و متعالی میشم. از این جمله پدرم که بچهای شش ساله بوده، همه تعجب میکنند. بعد از مکتب، پدرم برای کمک به پدرش به تهران رفت. او در تهران تا سن هیجده سالگی ماندگار شد. در تهران زحمت زیادی کشید. سربازیاش را در نیروی هوایی گذراند. پدرم میگفت که دوست داشته که در نیروی هوایی بماند و کارش را ادامه دهد و در تهران بماند. او برای کمک به خانواده کارهای گوناگونی چون کارگری میکرده است. تا این که مادرش به دلیل این که در روستا تنها بوده، دیگر اجازه نمیدهد که پدرم در تهران بماند و او را وادار میکند که به ده برگردد. در آن روزها پدرم ازدواج میکند او زندگیاش را در ده ادامه میدهد تا این که در کارخانه آلومینیومسازی استخدام میشود ... وقتی که پدرم به آلومینیومسازی اراک رفت تا سه، چهار سال من و یکی دیگر از بچهها با مادرم در روستا بودیم. پدرم هر شب به روستا میآمد و صبح به سرکار میرفت. مرواریددره در 45 کیلومتری اراک و بعد از شهر توره است. پدرم به خاطر پدر و مادرش این راه را هر روز میرفت و میآمد. این روش را تا چهار سال، ادامه داد. بعد پدر و مادرش را متقاعد کرد که در آلومینیوم استخدام است و از آمدن و رفتن در این راه خسته شده است. پدرم در روستا هم مغازه داشت و هم دام. مادرم از دامها نگه داری میکرد و پا به پای پدرم کارمیکرد. پدرم با همه زحمتی که میکشید از آخرتش غافل نمیشد. قرآن بزرگی داشت که من از وقتی چهار سالم بود، یادم است که قبل اذان صبح آن را میخواند. راه و روش پدرم این بود که باید برای دنیایت زحمت بکشی و برای آخرتت طوری باشی که انگار چند لحظه دیگر در آن نیستی. مرام او همواره این بود. ما خانهمان را به اراک آوردیم. فاصله خانه ما تا عباسآباد و نیسانیان زیاد بود. پدرم هر روز در این مسیر طولانی، من و سیدداود را به مدرسه میبرد و میآورد. ... اگر در مدرسه برنامهای بود، مانند گرفتن کارنامه، بچههای دیگر میگفتند که نه بابایشان نیاید؛ اما من وقتی که بابام میخواست بیاید، افتخار میکردم که همچین پدری دارم. قبل پیروزی انقلاب، وقتی که دوم ابتدایی بودم، همیشه میدیدیم که اگر کسی به خانه ما میآمد و پدرم او را دوست داشت، یا خیلی بهش اعتماد و علاقه داشت و آدمی مذهبی بود، بلند میشد و از توی لوله بخاری که نزدیک تقریباً سقف بود، عکس زیبایی را که از امام خمینی(قدس سره) داشت، بیرون میآورد و به آنها نشان میداد. در این عکس امام(قدس سره) چهرهای نورانی داشت و عبا و عمامهاش، همه مشکی بود. این عکس خیلی قشنگ بود. سال چهارم ابتدایی بودم که انقلاب پیروز شد. آن دو سال که تا پیروزی انقلاب مانده بود، میدیدم که در مبارزهای مردمی هست و مدام اسم امام خمینی(قدس سره) را میآورد و حرف میزند. ... در هر برنامهای و راهپیمایی که در خیابانهای اراک مثل عباسآباد و امام(قدس سره) بود، شرکت میکرد. حتی گاهی به بازار برای خرید میرفت و وقتی که تظاهرات شروع میشد کارش را و جنسهایی را که خریده بود، رها میکرد و به راهپیمایی میرفت تا مراسم تمام شود. آن روز که مجسمه شاه را در باغ ملی پائین آوردند، شب که به خانه آمده بود، خیلی خوشحال بود. میگفت: انشاءالله، خودش هم مثل مجسمهاش به این زودی سرنگون میشه. وقتی که انقلاب پیروز شد، انگار دنیا را به بابای من داده بودند. خیلی خوشحال و راضی بود. خودش هم احساس میکرد که کاری کرده. تا جنگ شروع شد، حرف و حدیث توی کارخانه و همسایه و همه جا در مورد انقلاب بالا گرفت. بعضی میگفتند که انقلاب خوب است و بعضی میگفتند نه. به نظر من به خاطر جنگ این حرف و حدیثها شروع شد... برای این که به شدت از انقلاب و امام(قدس سره) دفاع میکرد و کوتاه نمیآمد. سپر بلا میشد، ولی کوتاه نمیآمد... پدرم سه بار برای رفتن به جبهه ثبتنام کرد و دورههای آموزشیاش را رفت. یک بار وقتی که میآمد، گفت: تیر از بغل گوش من رد شد و به من نخورد، من سعادت ندارم من میدونم هیچ وقت شهید نمیشم. شهید موسوی نسب در آموزشی فرمانده گردان آنها بود، روزی که او شهید شده بود، انگار برادر خودش شهید شده بود. وقتی به خانه آمد، خیلی ناراحت بود. گفت: اینا به راحتی شهید میشن، میرن جبهه، اما من نمیدونم چرا خدا نصیبم نمیکنه. ...پدرم به جبهه نرفت، ولی هم زمان سه، چهار جلسه را من بیدار بودم که شبها میآمدند در خانه ما را میزدند. همزمان با ترور اصغر دوچرخهساز و دوست محمدی که خانهاش در دروازه تهران بود. این حوادث هم برای پدرم اتفاق میافتاد که میگفت: اینا میان منو از بین ببرن. پدرم در حزب جمهوری اسلامی عضو ثابت بود. دفتر حزب جمهوری روبروی پاساژ اسلامی بود، جنب حمام چهار فصل. پدرم از پیش از انقلاب در تشیکلاتی بود که هم اینها، مثل آقای ساریخانی- خدا بیامرز- در راهپیماییها علمدار و خط بدهها بودند و بعد از انقلاب هم در تشکلهایی مثل حزب جمهوری فعالیتهایشان را ادامه دادند. آن زمان ترورها شروع شد و کسانی مثل شهید امیدی، مهدی سلطانی را ترور کردند. ...پدرم یک مدت هم به کمیته انقلاب اسلامی که در شهر صنعتی بود، از طرف کارخانه مامور شد. او جزو کسانی بود که داوطلب شده بودند که در طرح بیست درصد به جبهه بروند. کسان دیگری هم از همکارانش مثل شهید رضی، شهید رضایی و شهید رحمانی فرد هم بودند که قرار بود به جبهه اعزام شوند؛ یعنی قرار بود که اول اگر دواطلب باشند، اعزام شوند و بعد دیگران. پدرم و این شهدا داوطلب اعزام شده بودند که همه آنها در بمباران با هم شهید شدند. ...ساعت نه بود که ما در خانه یکی از فامیلمان داشتیم مقدمات شام را آماده میکردیم که ناگهان صدای دو، سه تا انفجار خیلی شدید آمد. رفتیم بالای پشت بام. از کنار منبعهای آب بهشت زهرا دو تا هواپیما دور شدند و پشت منبعها ناپدید شدند. کم کم سر و صدا پیچید توی کوچه. همه افتادند به حرف زدن و در گوشی صحبت کردن. ما فامیل در کارخانه آلومینیومسازی خیلی داشتیم که به خاطر آن مراسم، همه آنها را میدیدیم. هی میگفتند: همه آمدن به خانوادههاشون سر زدن، چرا آقای حیدری نیومده؟! مادرم با خیال راحت نشسته بود و میگفت: نه احتمالاً مجروح شده. پیچیده بود که بیمارستانهای اراک پر شده، مجروحان را، یک عده را، بردهاند به قم، یک عده را بردهاند به خمین. مادرم گفت: من میشناسمش که اخلاقش چه جوریه، او صد در صد با مجروحها رفته قم یا خمین، شما ناراحت نباشید. حتماً مییاد. ساعت دو بعد از ظهر، اخبار اعلام کرد که کارخانههای اراک بمباران شدهاند و اسم کارخانههای آلومینیوم سازی، واگنپارس و آذراب را آورد. ساعت یک ربع به چهار شد. پدرم هر روز یک ربع به چهار، خانه بود. ما با خیال راحت نشسته بودیم که پدرم پیدایش میشود... سیدوحید، برادر کوچکم در کوچه رفته بود در خانه همکارهای پدرم تا بپرسد که آنها از پدرم اطلاعی دارند یا نه اما هیچ کس به او جواب نمیدهد. در پانزده متری فوتبال رد میشده که میشنود که میگویند: تمام کسانی که تا حالا نیامدهاند، شهید شدهاند. شنیدم از کوچه صدای یا حسین(علیه السلام) میآید. آن موقع خواستم که بروم و پدرم را ببینم. گفتند که نمیشود، چون لباسهایشان توی تنشان تیکه پاره شده بود. پدرم دستش و پایش قطع شده بود. شکمش پاره شده بود و همه بیرون ریخته بود. فردا ساعت شش صبح رفتیم. وقتی نایلون و کفنش را زدند کنار، من پدرم را دیدم. فرق سرش شکاف برداشته بود و توی آن پر از برگ درخت بود. مادر بزرگم حالش بد شد و غش کرد. بعد شهادت پدرم مادر بزرگم گریه کرد تا تقریباً کور شد و از دنیا رفت. من در چهلم پدرم در سال سوم دبیرستان بودم. در دبیرستان زینبیه میدان ارک درس میخواندم. به من گفتند: باید بیای سر صف بخشی از وصیتنامه باباتو بخونی. من کل وصیتنامه را حفظ کرده بودم. وصیتنامه را کامل سر صف خواندم. شاید ده دقیقه کل مدرسه سکوت کرده بودند و بعضیها هم گریه میکردند.[1]
1. دختر شهید.