سیام شهریورماه سال 1349 در حالی که درخت انگور کنار حیاط به تازگی خوشه زرینش را میوه داده بود و گلابیها بر سر درختان خودنمایی میکردند، صدای گریه نوزادی از خانهای روستایی و کاهگلی در پنجاه کیلومتری شمال شهر اراک به نام ساروق شنیده شد و از دامانی پرمهر، فرزندی پاکسرشت قدم به عرصه حیات گذاشت که او را به نام نیک"حسن" نامیدند.
دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهش پشت سر گذاشت. سپس برای ادامه تحصیل به شهر اراک مهاجرت کرد. روزها پس از دیگری سپری میشدند و حسن مشغول تحصیل در رشته علوم انسانی مدرسه امام باقر(A) اراک بود که زمان برای دستیابی او به آرزویش نزدیکتر شد. صدای تیر و ترکش از شهرهای جنوبی کشور شنیده میشد و چند سالی بود که کوچه و بازار ملبس به فضای مبارزه شده بودند. مقاومت و ایستادگی تمامی مردم، رنگی واحد برای کشور شد و چند روز یکبار عکسی از شهید، یکی از خانههای شهر و یا روستاها را آذین میکرد. شرایط به گونهای بود که حسن حضور خود در جبههها و دفاع از ناموس و وطن را مهمترین وظیفه خود میدید و هر روز برای اعزام به جبههها لحظهشماری میکرد.
تقویم دیواری، زنگ هشداری برای حضور هر چه سریعتر او در خاکهای جنوب و دفاع از مرزها بود و با سپری شدن هر شب، احساس دینی بر شانههای خود سنگینی میکرد که باید هر چه زودتر ادا میگردید. روز موعود فرا رسید. بیست روز از دیماه سرد و زمستان سال 1365 میگذشت، دیگر نه برف زمستانی و نه هوای یخزده میتوانستند، سدی برای حضور حسن در جبهه باشند.
حسن به خوبی صدای هل من ناصر ینصرنی را میشنید و خود را همچون علیاکبر(A) جوان، در میان صحرای کربلا میدید. تفنگ، پوتین و کولهپشتی، یاران همیشگیاش همراه او شدند و همگی به مقصد خرمشهر به راه افتادند. حسن که راه و رسم و مرام و مسلکش را از همان نوجوان سیزدهساله دانشآموز به ارث برده بود، با گامهای استوار پای در خاکهای نرم خوزستان و آفتاب سوزان خرمشهر گذاشت و تفنگش را برای هدف گرفتن قلب دشمن آماده کرد.
عملیات کربلای 5، آخرین ایستگاه پرواز حسن به سوی حیات ابدیاش بود و در حالی که همانند گذشته تفنگ بر دوش، راهی خط مقدم برای انجام عملیات میشد، صدای خوشحالی فرشتگان و اهالی عرش شنیده میشد. دوازده بهمنماه از راه رسید. شلمچه مرکز ثقل عشقبازی میان حسن و پروردگار گردید. گویی تنها نجوای عاشقانه میان حسن و خداوند شنیده میشد. مثل روزهای دیگر مشغول هدف گرفتن نیروهای بعثی بود که ترکش خمپاره دشمن پهلویش را نشانه گرفت و او را به زمین انداخت.
حسن، شلمچه، کربلای 5 و پهلوی زخمیاش، چه رمز و رازی میان این واژگان پنهان بود و آنان را به هم پیوند میداد که پایانی اینچنین شیرین را برای دردانه صدیقه و مصطفی رقم زد.
امروز که در امامزاده هفتاد و دو تن ساروق پیکر زخمیات آرام خوابیده و تو در پیشگاه اهلبیت(علیهم السلام) خرسند و شادمان هستی؛ هنوز هم شلمچه، در غروب روزهایش، فراموش نمیکند که چگونه همانند بیبی دو عالم با پهلوی زخمی شدهات به آسمانها پر کشیدی و رنگ ابدیت را به کتاب زندگیات بخشیدی.