شهید محمود جعفری در سال 1334 در روستای نمك كوه در خانوادهای متدین و زحمتكش دیده به جهان گشود. او در 5 سالگی مادر خود را از دست داد و در سن 7 سالگی در مكتب خانه روستا مشغول تحصیل علوم قرآنی شد. در 10 سالگی همراه برادر بزرگش برای كار روانه تهران شد. محمود در نوجوانی علاقه فراوانی به قرآن و نماز و انجام فرایض دینی داشت تا جایی كه مردم روستا به او لقب مرد مؤمن داده بودند. در بحبوحه انقلاب اسلامی در راهپیماییها شركت کرد و به فرمانهای امام(قدس سره شریف) گوش فرا میداد. محمود بعد از خدمت سربازی ازدواج كرد كه ثمره آن فرزند پسری است كه از وی به یادگار مانده است.
با شروع جنگ تحمیلی عراق بر ضد ایران و دستور امام خمینی(قدس سره شریف) به بسیج همگانی و نیاز جبهه به نیروهای انسانی به جبهه رفت و چند بار مجروح شد كه یك بار آن در جبهه شیاكوه و بار دیگر از ناحیه دست و شانه مجروح و در بیمارستان امام رضا(علیهم السلام) مشهد بستری شد. او قبل از بهبودی كامل روانه جبهه شد و در تاریخ 5 مردادماه 1361 در عملیات رمضان در منطقه پاسگاه زید به شهادت رسید. پیكر مطهر بسیجی گردان شهید بختیاری، 13 سال مفقود بود كه در رمضان سال 1373 به وطن بازگشت و با شكوه تشییع و در قطعه 5 بهشت زهرای اراك به خاك سپرده شد. محمود جزو 72 تن بود. 72 شهید جا مانده از عملیات رمضان.
برادر شهید:
وقتی نماز میخواند، بارها اعتراض میکردم که: میخواهیم غذا بخوریم، این قدر طول نده! مسجد هم نماز میخواندیم، دوستانمان میگفتند: «این دیوانست». وقتی شهید شد گفتند: «بابا این دیوانه خدا بود». خیلی به نماز صیقل میداد و نماز میخواند. بعد جبهه شروع شد. هر کجا صدای امام(قدس سره شریف) را میشنید که میگفت نیرو احتیاج داریم، محمود هر کجا بود، حتی بالای داربست، میپرید پایین که امام(قدس سره شریف) تنهاست، بیایید بریم. تا شش بار رفت جبهه. ترکش خورد، تیر خورد، بار آخر تیر خورده بود به کتفش، به ما خبر دادند: محمود تیر خورده بردنش مشهد بیمارستان امام رضا(علیهم السلام). آمدم حرکت کنم بروم، اعلام کردند مجروحای هر شهر و بردن محل خودشون، بیمارستان خودشون. یک ماه بیمارستان ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود. یک روز یک نفر بهش گفته بود: محمود تو حقت و ادا کردی دیگه نمیخواد بری جبهه. به او گفته بود: «تو که مسلمون نیستی، اگه مسلمون بودی پنج تا پسر داشتی، اینجا نگه نمیداشتی، برو هویزه رو نگاه کن ببین چی آوردن سر ما».
زنش به ما خبر داد میخواد بره جبهه. رفتم خانهاش گفتم:
- پاشو بریم منزل ما.
- باشه بریم ببینیم چی میشه.
بعد گفت:
- من میرم نماز جمعه و برای افطاری میام اونجا.
افطار رفتم خانه، دیدم محمود نیست. گفتند که نیامده. من به همسرم گفتم: «یه چایی بده من بخورم برم ببینم کجاست». رفتم در خانهاش، صاحب خانهاش گفت: «محمود رفت جبهه و گفت از قول من از همشون خداحافظی کن». بعد از 15 روز خبر شهادتش را دادند.