شهید رضا تقوایی در خانوادهای نسبتاً متوسط در سال 1339 در تاج دولتشاه به دنیا آمد، ابتدایی را در همین روستا خواند. وقتی به اراک آمدیم، به مدرسه روبروی مسجد سیدها - مدرسه دهگان- رفت. دوره دبیرستان را به دبیرستان خانهسازی قنات میرفت. اولین نفری بود که توی فامیل دیپلم گرفت. در هر فرصتی کتاب میخواند و بیشتر به مطالعه کتابهای دینی و اسلامی مشغول بود و علاقه زیادی به این کتابها داشت تا این که روزی به او گفتم: «چرا کتابهای دینی را میخوانی؟» جواب داد: «این کتابها برایم ارزش معنوی دارد». آن روز نمیفهمیدیم که چه میگوید حالا میفهمیم او یک معلم برای خانواده بود. بعد از این که دیپلم گرفت هر چه قدر اصرار کردیم به تحصیلاتت ادامه بده، قبول نکرد.
آن روزها اوایل جنگ ناجوانمردانه رژیم بعث عراق علیه ایران بود. بعد از چند روز از من اجازه گرفت که میخواهم به هلال احمر برای کمکرسانی و جمعآوری دارو و لوازم بهداشتی برای جبهه بروم و مدت چند ماهی به این کار مشغول بود تا این که کارهای تزریقاتی و آمپولزنی را یاد گرفت. حدود 2 ماه در هلال احمر در امر کمکرسانی مشغول بود و چندین بار آمد از من اجازه خواست که میخواهم به جبهه بروم. بعد از چند ماه به خدمت سربازی رفت که مدت سه ماه شد که از او خبری نشد تا این که روزی نامهاش از شهر دزفول به دست ما رسید. خیلی خوشحال شدیم. مدت سربازیش را در اندیمشک و دزفول به پایان رسانید. بعد از سربازی که آمد در قسمت حسابداری کارخانه آلومینیوم اراک مشغول به کار شد. مدت چهار سال در آن اداره مشغول بود تا این که در تاریخ پنجم مرداد ماه سال 1365 ساعت 9 صبح هواپیماهای رژیم بعث عراق کارخانه آلومینیوم قسمت حسابداری و چند کارخانههای همجوار را بمباران کردند که تعدادی از کارمندان و کارگران عزیز ما را شهید و مجروح کردند که خداوند آنها را رحمت کند.
در پنجم مرداد من و پسرم رضا با هم رفتیم سرکار. من در قسمت تعمیرات کار میکردم، رضا حسابداری کار میکرد. وقتی بمباران شد، به حسابداری رفتم. خیلی شلوغ بود. اول توی ساختمان حسابداری رفتم پیش آقای کریمی، دیدم صورتش زخمی شده، گفتم: « حاجی پس بچهها چی؟!»
گفت: «همه رفتن بیرون».
کارمندان حسابداری همه در آمده بودند بیرون و شهید شده بودند. بعضیها را نمیشد شناسایی کرد. من دنبال رضا رفتم، نبود. آقای کریمی گفت: «همه رفتن بیرون و شهید شدن!» من برگشتم بیرون، هر چی شهدا را نگاه کردم رضا را ندیدم. بهشت زهرا هم جنازه را نتوانستیم شناسایی کنیم فقط مادرش توانست از پایش شناساییاش کند.
بی بی تاج نعیمی مادر شهید:
ما روز قبل بمباران پنجم مرداد، رفته بودیم تهران. رضا، پسرم، گفت:
- مامان باید راه بیفتیم بریم گفتم: مامان مهمونیم نمیتونیم بریم.
گفت: من باید فردا سر کار باشم.
غروب راه افتادیم و آمدیم اراک. شب گفت:
- مامان این کلید خونمو بهت میدم یه شام خیلی خوبی برای من امشب درست کن.
صبح با پدرش رفتند سرکار. پسرش پیش ما بود. پسرش را من بردم گذاشتم مهد کودک. ساعت نه بود که گفتند آلومینیومسازی را زدهاند. من سر و پا برهنه دویدم رفتم تا در شهر صنعتی، یکی از آشنایان را دیدم. گفتم: «از حسابداری چه خبر؟» در بند شوهرم نبودم، چون میدانستم حسابداری را زدهاند به فکر رضا بودم. گفت:
- خانم تقوایی بیا بریم خونه.
گفتم: آقای مصیب تو را به خدا آلومینیومسازی رو زدن. بگو ببینم شوهرم چی شده؟
گفت: بیا بریم خونه.
آمدیم خانه، دیدم شوهرم نشسته روی پله و کمی هم زخم برداشته رفتم جلو گفتم:
- پس بچم کو؟!
گفت: هیچی نگو!
تا گفت که هیچی نگو، فهمیدم که رضا شهید شده است. ما آن روز همه بیمارستانها را گشتیم. هر کس چیزی گفت؛ یکی گفت: بردنش تهران، یکی گفت: بردنش اصفهان، تا غروب هر چه گشتیم جنازه را پیدا نکردیم. شب شد. شب رضا به خوابم آمد و گفت: «من زیر میز آلومینیومسازیام چرا این قدر گریه میکنی؟ پاشو برو آلومینیومسازی!» از خواب بلند شدم دیدم وقت نماز صبح است. به شوهرم گفتم: من را ببر آلومینیومسازی!
با داد گفت: آخه حالا موقع آلومینیومسازیه؟!
- منو ببر آلومینیومسازی رضا را خواب دیدم!
رفتیم آلومینیومسازی. ژیانی داشت که توی پارکینگ آلومینیومسازی پارکش کرده بود.
آقای کریمی آمد جلو گفت:
- خانم تقوایی نیا این جا هیچی نیست!
- آقای کریمی! من با رضا خیلی خوب بودم، میخوام یه ناخنی از رضا پیدا کنم، همه شهیداشونو پیدا کردن من میخوام یه چیزی از رضا پیدا کنم.
- یه نشونی بده!
- جورابش خال سفید داشته پیرهنش چهارخونه بود.
رضا همیشه پیراهن چهار خانه میپوشید و روی شلوارش میانداخت، میگفتم: رضا جون؛ خدا بیامرزه شهید رجایی رو، تو اخلاق و رفتارت مثل شهید رجایی میمونه.
میگفت: مامان من کجا به آقای رجایی میرسم؟
رفتیم توی محوطه، آقای کریمی گفت: این ژیانشه خانم تقوایی اما رضا هیچ چیش اینجا نیست، برگرد سردخونه. من یک دفعه رفته بودم سردخانه، دوباره رفتم سردخانه، آن جا به من گفتند: خانم تو چطور میآیی این گوشتها رو به هم میزنی؟!
گفتم: می خوام یه ناخن از بچم پیدا کنم.
گفتند: ما یه پا داریم میشناسی اگه ببینی؟
گفتم: آره.
پسرم از سربازی وقتی میآمد، خاطره برایم میگفت و پایش را برایم به هم میزد و میگفت: مامان این پایم برایت یادگاری است.
میگفتم: رضا جان چرا این حرفو میزنی؟
میگفت: این پای من برای تو یادگاری است.
گفتم: آره من پایش را میشناسم، پهلوی مچ پای راستش یه بر آمدگی کوچکتر است.
گفتند: این هم پای راسته که برای ما مونده، ولی اگر اومدی داخل، توی سرت نزنی، سرو صدا نکنی، داد و فریاد هم نکنی!